در ایران اگر چه این موضوع آنچنان مورد توجه قرار نگرفته و شاهد خلاءهای بزرگی در خصوص تالیف کتاب خاطرات فوتبالیستها و ورزشکاران هستیم، اما جواد رستمزاده به تازگی کتاب زندگینامه خداداد عزیزی را با عنوان « تو خداداد عزیزی هستی» منتشر کرده است. کتابی که خیلی زود به چاپ دوم رسیده و توسط نشر برید روانه بازار شده است.
اما چرا خداداد عزیزی؟ جالب است بدانید زننده یکی از مهمترین گلهای تاریخ فوتبال ایران، در ابتدا علاقهای به نگارش کتاب خاطراتش نداشته و حتی در برابر این موضوع بارها مقاومت کرده و پاسخ نه داده است، اما در نهایت نویسنده کتاب موفق شد وی را مجاب کند که این کتاب باید آماده و منتشر شود.
خداداد یکی از چهرههایی است که پیر و جوان او را به صراحت لهجه و البته حاشیه میشناسند؛ ستارهای که اگر قدر خودش را می دانست سقف فوتبالش به مراتب فراتر از کلن و بوندسلیگا بود.
حتی متخصصان این حوزه همچون دکتر صدر معتقدند «زندگی خداداد جان میدهد برای نوشتن. چون او از آن دسته آدمهای کمیاب این روزگار است که از کف دره به قله رسیده و شاید تا ۱۰۰ سال بعد، این کشور، خداداد دیگری به خود نبیند پس باید زندگی او نوشته شود تا به یادگار بماند».
کتاب یک پروژه ۲ ساله برای جمعآوری اطلاعات و خاطرات ستاره سابق فوتبال مشهد را پشت سر گذاشته است. نویسنده برای نوشتن این اثر حدود ۳۰ ساعت فیلم از حضور خداداد در بازیها و مراسم خاص را تماشا کرده و بالغ بر ۲۰ ساعت با مربیان و همبازیهای او در دورههای مختلف مصاحبه کرده است. همچنین «والدیر ویرا» سرمربی برزیلی فوتبال ایران مقدمهای برای این کتاب نوشته است.
نکته جالب دیگر این کتاب اما شرح زندگی شخصی خداداد در کنار ایام حضورش در مستطیل سبز است. تو خداداد عزیزی هستی، فقط در فوتبال خلاصه نمیشود و به نکاتی جالب در خصوص خانواده خداداد، تاریخچه فوتبال مشهد و البته باشگاه ابومسلم نیز میپردازد.
گردآوری و نوشتن زندگینامه فوتبالیستها و چهرههای ورزشی ایران، قطعا اتفاقی مهم و موثر برای ثبت تاریخ ورزش ایران است. اتفاقی که میتوان امیدوار بود با شکسته شدن طلسمش توسط نویسنده این کتاب و دیگران در خصوص سایر چهرهها نیز ادامه یابد.
بخشهایی از کتاب «تو خداداد عزیزی هستی» را در ادامه میخوانیم؛
«(مامان معصومه) که حالا در روستا نیست، علاوه بر کارهای خانه و بزرگ کردن بچّههای قدّونیمّقد، با آن دستانِ هنرمندِ پرمهرش، کلاه و شالگردن میبافد. کلاههایی گرم و رنگبهرنگ که اتّفاقا مشتری زیاد دارد. گاهی آنها را به بازار میآوری و دور فلکهی آب (مشهدیهای قدیم به میادین فلکه میگویند) روبهروی گلدستههای حرم، بساط میکنی و به رهگذرانی که از سرمایِ استخوانخُردکن مشهد در خود مچاله شدهاند، میفروشی. آن دستبافتههای فرشتهی زندگیات، آنقدر زیبا و گرم بودند که گاهی دلات نمیآمد به غریبهها بفروشیشان. گاهی همانطور که کنار خیابان نشستهای تا مشتری بیاید، به کلاهها و شالگردنها و دستکِشها خیره میشوی که با هنر ِ «مامان معصومه» چطور بافته شدهاند؟! و تو چقدر دوست داشتی گرمای دستان مادر را که همیشه مقابل مخالفتهای پدر، برای بازیها و شیطنتهایت، حامی تو بود. تو تهتغاری مادر بودی و به گواه دوستانات رابطه عمیق تو و مادرت فراتر از آنچه بود که در ذهن بگنجد. او به تو راه و رسم زندگی و صبوری را میآموخت و تو میدیدی که با تمام آن مشقتهای نداری چطور خانه را برای پدرت و بچهها به محلی برای انس و مهر تبدیل میکند و چگونه پابهپای پدر برای به دست آوردن لقمهای نان با کار در مزرعه و دامداری و استفاده از هنرِدستانش با روزگار میجنگد و خم به ابرو نمیآورد. از او در همان روزها یاد میگیری با زندگی بجنگی و سهمات را از آن طلب کنی».
انتهای پیام