به گزارش ایسنا، دبیرستان سپاه تهران (مکتب الصادق علیهالسلام) که در بین دانشآموزانش به «مکتب» مشهور است، از پاییز ۱۳۶۱ دانشآموز جذب کرده و تا هفده سال و (هفده دوره) پس از آن ادامه یافته است. در هشت سال دفاع مقدس حدود ۹۰۰ دانشآموز جذب مکتب شدند و از این تعداد ۱۰۰ تن به فیض شهادت نائلآمدهاند. حدود ۱۵۰ نفر نیز جانباز شده و حدود ۳۰۰ نفر دیگر در عملیاتهای مختلف زخم و جراحت برداشتهاند؛ آماری که اگر بینظیر نباشد، در سطح مدارس آن زمان و به نسبت تعداد دانش آموزان، قطعاً کمنظیر است.
دریک تلاش گروهی چندساله و طی تحقیق از جمع دانشآموزان مکتب و خانوادههای شهدا و برخی همرزمان و دوستان ایشان، خاطرات این شهدا جمعآوری و در کتاب «یاران دبیرستان» تدوینشده و توسط انتشارات مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس منتشر شده است. مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس مصمم است خاطرات شهدا و جانبازان و رزمندگان این دبیرستان را در سلسله شمارههای مختلف منتشر کند. باشد که سرگذشت این نوجوانان و جوانان برای نسلهای آینده این سرزمین به یادگار و ماندگار بماند:
روایت حاج حسن محقق (فرمانده گردان حبیب بن مظاهر لشکر ۲۷ در دوران دفاع مقدس):
مصطفی نمازیفرد از دلاوران گردان حبیب بن مظاهر لشکر ۲۷ محمد رسولالله (ص) و پاسدار بود. وقتی همراه یکی از دوستانش به گردان آمد، از آموزش و خانواده و دیگر سوابقش سؤال کردم و نهایتاً از علت حضورش در جبهه.
او هم مانند خیلیها میتوانست در تهران و در ستادها بماند و ضمن ارتقای ظاهری، از لحاظ شرعی نیز خود را توجیه کند که اگر ستادها و پشت جبهه نباشد، رزمندهها نمیتوانند بجنگند؛ اما با اصرار به جبهه آمده بود. او را مخلص، با انگیزه و پرانرژی تشخیص دادم و درعینحال، فردی آرام، با طمأنینه، باوقار و کمحرف.
بعد از «کربلای ۵» اکثر نیروهای قدیمی گردان زخمی یا شهید شده بودند؛ از جمله شهید محمدصادق مداح که پیک گردان بود و لذا گردان دیگر پیک نداشت. مصطفی نمازی فرد را برای این مسئولیت مناسب دیدم. هم خوشبرخورد و مؤدب بود، هم روابط عمومی قوی داشت. نظرم را به او اعلام کردم. گفتم پیک وقتی همه گردان زیر آتش است، باید بلند شود و پیغام ببرد و بیاورد. اگر بترسد یا امین نباشد، نهتنها به خودش لطمه میزند، چهبسا در ریختن خون دیگر همرزمانش هم دخیل باشد. اگر چنین جسارتی در خود سراغ داری، بسمالله.
برق شعف را در چشمانش دیدم. با خوشحالی و فراغ بال قبول کرد و وارد کار شد. بعد از مدتی او را قویتر از آنچه فکر میکردم، یافتم. وقتی وارد عملیات شدیم، او را دلاوری بیبدیل یافتم. وقتی در خطوط نبرد تردد میکرد و پیغام میبرد و میآورد، ذرهای ترس در رفتار و روحیاتش احساس نمیشد.
مصطفی همیشه زیارت عاشورا به همراه داشت و در خلوت میخواند. خلاصه از عمر خود بهخوبی استفاده میکرد. وقتی برای شناساییهای قبل از عملیات میرفتم، معمولاً یک همراه داشتم تا در صورت خستگی در رانندگی به من کمک کند. در بسیاری از این شناساییها مصطفی با من بود.
در این راهها زیاد با هم صحبت میکردیم و موضوع درس خواندنش را هم در بین راه اندیمشک به اهواز مطرح کرد. در کنکور سال ۱۳۶۶ شرکت کرد و در رشتهای خوب با رتبهای بالا قبول شد. سپاه هم با تحصیل او موافقت کرده بود.
در عین اینکه عدم حضور وی مشکل بود، اما پذیرفتم و گفتم برو درست را بخوان و بین ترمها و تابستانها بیا جبهه. قرار شد فکر کند و تصمیم بگیرد. پس از مدتی گفت: امکان درس خواندن همیشه هست؛ ولی امکان حضور در جبهه همیشه نیست. در مرخصیهایی که معمولاً باهم به تهران میآمدیم، با خانوادهاش هم آشنا شدم. پدر و مادرش اهل کاشاناند و از خانوادهای بسیار مذهبی و از نظر مالی در سطح متوسط. منزلشان خیابان شهید رجایی، لب خط آهن بود. خانوادهای باصفا، مؤمن و معتقد به اسلام و انقلاب و امام.
بهار ۱۳۶۷ در آخرین خداحافظی از خانوادهاش مشخص بود دیگر برنمیگردد. خیلی خوشحال بود. باهم برمیگشتیم جبهه و در بین راه به قم و منزل حاج مهدی طائب و دوستان طلبه رفتیم. مرتب شوخی میکرد و خوشحال بود. بچهها به او میگفتند این دفعه نوربالا میزنی ها؛ یعنی شهید میشوی. او هم میخندید.
وقتی به پادگان دوکوهه رسیدیم، موضوع گسترش سازمان لشکر پیش آمد و قرار شد چند گردان لشکر و ازجمله گردان حبیب که پر کادر و قوی بود، تبدیل به دو گردان شود و یک تیپ را تشکیل بدهد. من فرمانده تیپ شدم و قرار شد چندنفری با من بیایند به کادر فرماندهی تیپ. مصطفی را با خود بردم. اواسط خرداد ۱۳۶۷، وارد عملیات بیتالمقدس ۷ در شلمچه شدیم. عملیات سختی بود؛ ولی با موفقیت آن را اجرا کردیم. یکباره اما عراقیها موفق شدند ما را دور بزنند و محاصره کنند.
روز سختی شد، با هوایی بسیار گرم. دمای هوا به نزدیک ۶۰ درجه میرسید. آب نبود و یخ هم که بهطورکلی یافت نمیشد. یکباره پاتک عراقیها شروع شد. مصطفی آن روز و در آن گرمای شدید هوا چندین مرتبه فاصله بین خطوط عملیاتی را با موتور طی کرد. با اینکه از لحاظ جسمی همچون دیگران در فشار بود، از لحاظ روحیه فوقالعاده بود.
وقتی در محاصره قرار گرفتیم و ارتباط بیسیمی هم با سایر گردانها قطع شد، مصطفی را توجیه کردم که سریعاً خود را به سه گردان درگیر برساند و راه امن عقب آمدن را به آنها بگوید و هماهنگیهای لازم را انجام بدهد. به او گفتم باید هر طور شده، خودت را سالم به گردانها برسانی، چون آنها از تصمیم فرماندهان لشکر برای عقبنشینی و مسیر امن اطلاع ندارند و اگر نتوانی پیام را برسانی، همه آنها شهید یا اسیر میشوند.
روایت علی آمره
روز دوم عملیات بیتالمقدس ۷ (۲۳ خرداد ۱۳۶۷) در منطقه شلمچه، وقتی عراق شروع به پاتک سنگین کرد و با تانکها و هلیکوپترهای رزمی و جنگنده و آتش توپخانه به مقابله با رزمندگان گردان حبیب و مالک اشتر و دیگر گردانهای ما پرداخت، در اوج گرما شرایط بهشدت دشوار شد.
پشتیبانی خوبی از بچههای رزمنده در خط مقدم نمیشد و از آن مهمتر، وقتی فرماندهان تصمیم به عقبنشینی از مواضع خط مقدم گرفتند، خبر عقبنشینی بهموقع به رزمندگان نرسید. نیروهای تا بن دندان مسلح دشمن با پشتیبانی کامل تانکها و یگانهای زرهی و مکانیزه، بسیاری از رزمندگان لشکر ۲۷ محمد رسولالله (ص) را به شهادت رساندند یا به اسارت گرفتند؛ درحالیکه دمای هوا به بالای ۵۵ درجه رسیده بود.
شهادت چند نفر از فرماندهان اصلی تیپها و گردانها و مجروحیت شدید حاج حسن محقق (فرمانده یکی از تیپهای لشکر ۲۷) هم مزید بر علت شد تا کار گره بخورد. پیکهای تیپ و گردان مرتب در گرمای شدید بین خط دوم و خط مقدم با موتورهای تریل در رفتوآمد بودند و زیر باران گلوله، اخبار و دستورهای فرماندهان تیپ و لشکر را به فرماندهان گروهانها و دیگر گردانها میرساندند.
بعدازاین که بیسیمچی مجروحیت سعید غلامی؛ فرمانده گردان قیس را پشت بیسیم اعلام کرد، قرار شد یکی از بیسیمچیها، بیسیم و برگه کد رمز را با خودش به عقب برگرداند و من و بیسیمچی دوم هم خود سعید غلامی را برگردانیم عقب؛ اما متأسفانه عملی نشد.
شصت هفتاد متر بیشتر نتوانستیم سعید غلامی را بیاوریم. آفتاب تا مغز استخوان را میسوزاند و تشنگی امان همه را بریده بود. آب نبود و ذکر اباعبدالله (ع) بر لبان همه جاری بود. مدام یا حسین (ع) میگفتیم. هر سه ازحالرفته بودیم. تجهیزات اضافه را ریختیم تا به هر قیمتی شده، سعید غلامی را برسانیم عقب؛ اما نشد. دیگر نای حرکت نداشتیم. مخصوصاً آقا سعید که بهشدت مجروح بود و خون زیادی ازدستداده بود.
روی زمین نشستیم. بیسیمچی گفت: علی، برو کمک بیاور؛ من پیش آقا سعید میمانم. چند قدم بیشتر دور نشده بودم که دیدم بیسیمچی هم به من رسید. پرسیدم: پس چی شد؟ گفت: شهید شد.
مصطفی نمازی فرد؛ پیک وفادار لشکر
هنوز هیچ اطلاعی از دستور عقبنشینی نداشتیم. با خونسردی دنبال افراد و ماشین میگشتیم که کمک کنند پیکر سعید غلامی را به عقب منتقل کنیم. در فاصله پنجاه شصت متری شهید غلامی بودیم که آقا مصطفی نمازی فرد (پیک لشکر ۲۷) با موتور تریل معروفش از راه رسید. سراغ سعید غلامی را گرفت تا پیام مهمی را به او برساند. احتمالاً میخواست دستور عقبنشینی را بدهد.
جریان را برایش تعریف کردم و گفتم نه برای بچهها مهماتی باقیمانده و نه آبی در این آفتاب سوزان. با انگشت جنازه مطهر شهید غلامی را نشانش دادم. او هم حرکت کرد و رفت به سمت جلو. نمیدانم رفت طرف جنازه یا مسیر خودش را ادامه داد تا به بقیه بچههای گروهانها برسد.
از تشنگی نفسمان بندآمده بود. به توصیه آقا مصطفی برگشتیم عقب. نمیدانستیم چه کنیم. کاری هم از دستمان برنمیآمد؛ چون دیگر نه توانی داشتیم و نه مهمات. تشنگی امانمان را بریده بود. بههرحال، چه آقا مصطفی برای برگرداندن جنازه شهید غلامی به جلو رفت و چه برای رساندن پیام به نیروهای گروهان قیس، بعدازآن دیگر او را ندیدم.
آن آخرین دیدار ما و آقا مصطفی شد. احتمالاً مصطفی در نزدیکی پیکر شهید سعید غلامی هدف ترکش یا گلوله قرارگرفته بود و به شهادت رسیده بود؛ چون پیکر هر دو بزرگوار پس از سالها باهم پیدا شد و همزمان بازگشتند.
منبع:
اشتری، علیرضا-داود عطایی کچویی، یاران دبیرستان (خاطرات شهدای مکتب امام صادق (ع) دبیرستان سپاه تهران)، تهران، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، چاپ اول ۱۴۰۱، صفحات ۵۹۸، ۵۹۹، ۶۰۰، ۶۰۱، ۶۰۶، ۶۰۷
انتهای پیام