خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و ادب_ الناز رحمت نژاد: شعبان نصیری در اسفندماه سال ۱۳۳۶ در کرج به دنیا آمد اما شناسنامه اش را به تاریخ اول فروردین ماه ۱۳۳۷ گرفتند. در همان کودکی به همراه خانواده عازم تهران شد و در خیابان حسینی محله نظام آباد سکونت گزید. محله نظام آباد که از محلات مستضعف نشین و انقلابی تهران بود در پرورش او تأثیر گذاشت و از همان نوجوانی، مبارزه در خط حضرت امام راحل را آغاز کرد. او پس از انقلاب بی درنگ به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیوست و در تشکیل سپاه کرج نیز نقش بسزایی ایفا کرد.
حاج شعبان در سال ۱۳۶۰ در حالی که ۲۳ سال داشت ازدواج کرد و حاصل آن، ۴ فرزند شد؛ ۳ پسر و یک دختر. در قرارگاه فوق سری نصرت نیز حضور داشت و فعالیتهای گوناگونی را در کنار فرماندهان این قرارگاه از جمله سردار محمد باقری و سردار شهید علی هاشمی انجام میداد. سپس به لشگر ۹ بدر رفت. مدتی در این لشگر به فرماندهی شهید اسماعیل دقایقی فعالیت کرد و با شهادت این سردار در عملیات کربلا ۵ در جایگاه رئیس ستاد این لشگر به فرماندهی حاج محمدرضا نقدی مشغول فعالیت شد.
اخلاق نیکو و پسندیدهاش، مجاهدین عراقی را شیفته او کرده بود، چنانچه بعد از شهادتش نیز سردار نقدی تصریح کرد، یاران او در عراق، عزادارتر از یاران او در ایران هستند. حاج شعبان نصیری لحظهای آرام و قرار نداشت. چون بنا نبود لشگر ۹ بدر در برخی عملیاتها از جمله عملیات والفجر ۸ شرکت کند، او به همراه تعدادی از همرزمان فارس زبانش در لشگر ۹ بدر، به لشگر ۱۰ سیدالشهدا (ع) رفت تا از فیض حضور در این عملیاتها بی نصیب نماند.
جنگ تحمیلی عراق علیه ایران به ظاهر پایان یافته بود اما جنگ نرم، عرصه تازه ای بود که دشمن برای مقابله با انقلاب اسلامی آغاز کرد. حاج شعبان لباس رزمش را از تن خارج کرد و در قامت یک نیروی فرهنگی، آستینهایش را بالا زد و مشغول شد. با تعدادی از فرزندان شهدا، مؤسسه ای فرهنگی تأسیس کرد و در آن قالب، خدمات فرهنگی تربیتی گستردهای به خانواده شهدا و جامعه ارائه کرد.
او حتی از دیگر کشورهای اسلامی هم غافل نبود و سال ۱۳۹۰ برای کمک به مردم مظلوم سومالی، عازم موگادیشو شد. حاج شعبان نصیری با آغاز درگیریهای سوریه و عراق، دوباره لباس رزمش را به تن کرد و راهی دمشق و حلب و کربلا و سامرا شد. او حضور مؤثری در سوریه داشت و رفاقت و نزدیکی اش به فرمانده دلاور نیروی قدس سپاه، سردار حاج قاسم سلیمانی باعث شده بود از مشورتهای او در عرصههای مختلف استفاده کنند؛ اما آشنایی قدیمی اش با مجاهدان عراقی و تسلط او بر زبان و منش و رفتار آنها باعث شد فعالیتهایش را در مبارزه با داعش در عراق متمرکز کند.
حدود نه ماه قبل از شهادت، در عملیات سخت و سرنوشت ساز الخالدیه پس از رشادتهای فراوان مورد اصابت گلولههای مستقیم داعش قرار گرفت و از ناحیه سر، کتف، دست راست و پا به شدت مجروح شد. مداوای او در بیمارستانهای عراق ممکن نبود و به همین خاطر به ایران اعزام شد. قرار بر این بود تا برای تکمیل درمان به آلمان اعزام شود که نپذیرفت. حتی حاضر نشد پرفسوری که از آلمان برای مداوای تعدادی از جانبازان به تهران آمده بود هم او را ویزیت کند. با همان دستی که حالا قدرت بالا آمدن نداشت، بی محابا عازم عراق شد. پس از عمری مجاهدت، منطقه عمومی تل عفر در غرب موصل مقتل او شد و در غروب روز جمعه ۵ خرداد ۱۳۹۶ مصادف با ۲۹ شعبان همراه جمعی از دوستانش در کمین تله انفجاری داعش افتاد و به سوی یاران شهیدش پرکشید و در آستان مقدس امام حسن (ع) کرج به خاک سپرده شد.
در فرصتی که پیش آمد، با سردار محمدرضا نقدی معاون هماهنگ کننده سپاه پاسداران، دوست و همرزم شهید شعبان نصیری گفتگو کردیم که مشروح آن در ادامه این گزارش میآید؛
در ابتدای این گفت و گو سردار نقدی گفت: هر جا پنجرهای از جهاد باز بود، شعبان نصیری آنجا بود. از جهادِ با گروهکها در قبل از انقلاب گرفته تا دورانِ دفاعِ مقدس و بعد تلاشهای فرهنگی و خدمات رسانی در آفریقا، سیستان و بلوچستان، خوزستان، تهران و البرز، تا اینکه جبههای به نام «دفاع از حرم» گشوده شد، با وجودی که شعبان باز نشسته شده بود، نه الزامی برایِ حضورش در جبهه دفاع از حرم بود و نه توقعی، دست از جهاد بر نداشت و واردِ میدانِ دفاع از حرم شد و در نهایت به شهادت رسید. البته که شعبان قبل از مدافعانِ حَرَم مدافعِ حَرَم بود. همیشه یک سرَبازِ تَمام عَیار برای ولی فقیه اش بود و هیچ وقت در مسیر ولایت تردید نکرد. انسانهایی چون شعبان نصیری باید به عنوان اسطوره و قهرمان به جهانیان معرفی شوند.
وی با اشاره به سپاه بدر (لشکر ۹ بدر یا تیپ بدر) که در سال ۱۳۵۹ توسط گروهی از مجاهدین عراقی پناهنده به ایران و عضویت گروهی از اسرا و پناهندگان در ایران تأسیس شد و اعضای این سپاه مبارزه با رژیم صدام حسین را جهاد فیسبیلالله و خود را از فداییان روحالله خمینی میدانستند، ادامه داد: سردار شعبان نصیری نقش مهم و بزرگی در سازماندهی مجاهدین عراقی در این سپاه را داشت و جانشین رئیس لشکر بود.
معاون هماهنگ کننده سپاه پاسداران انقلاب اسلامی افزود: برای حضور در میدانِ جَهاد در هشت سال دفاعِ مقدس، پیشران اجتماعی وجود داشت، کسی که میرفت جبهه، توپ و تانک و موشک را میدید میرفت، ضرورت نیازش را حِس میکرد و میرفت اما وقتی بابِ دفاع از حرم ۲ هزار کیلومتر آن طرف تر و در محیطی نامانوس باز شد، پیشران اجتماعی و موتورِ حرکتی در جامعه وجود نداشت، از لحاظ تبلیغی و روانی هم از طرفِ جریانات سیاسی اینطور القا شده بود و متفق القول بودند که نباید در سوریه حضور پیدا کرد، به خاطر همین کسانی که از ابتدا در این جبهه حضور پیدا میکردند اسمی از سوریه نمیآوردند و اگر مجاهدی شهید میشد در خفا تشییع و به خاک سپرده میشد. اما به فرمان ولایت تشخیص داده شد برای دفاع از فلسطین لازم است این جبهه نگه داشته شود. لذا حضور در این جبهه نسبت به دفاعِ مقدس نیاز به اراده مضاعَفِ خاص داشت و شهدایِ مدافعِ حرم از جمله شعبان نصیری این اراده مضاعَفِ خاص را داشتند.
در ادامه این گفتگو یکی دیگر از دوستان و همرزمان شهید شعبان نصیری گفت: طبقه پایین منزل یکی از دوستانمان را کتابخانه کرده بودیم، آنجا شده بود پاتوق ما، اولین بار هم حاج شعبان را آنجا دیدم. زمانی که میخواستیم کتابخانه را به مسجد منتقل کنیم هیئت امنا مخالفت کرد، حاج شعبان پیشنهاد داد که برای جلب رضایت آنها در ساخت و ساز مسجد کمک کنیم، بنایی بلد نبودیم ولی آجر میانداختیم برای بن ا تا او بچیند، حاج شعبان هم پا به پای ما کار میکرد. این کار مقدمه اقدامات بعدی شد، خدا رو شکر توانستیم کتابخانه، انجمن اسلامی و بعد بسیج را در آن مسجد راه اندازی کنیم، آن زمان بین انقالبی ها و گروههای دیگر بحثهای زیادی میشد، آنها میایستادند کنار خیابان و کتابهای خودشان را رایگان میدادند به مردم و سعی میکردند مردم را به سمت خودشان بکشند. حاج شعبان پیشنهاد داد که ما هم بهطور جدی شروع کنیم به مطالعه! کتابهای شهید مطهری را گرفتیم حاج شعبان برایمان محدوده معلوم میکرد و میگفت از این صفحه تا فلان صفحه را بخوانید تا فردا در موردش بحث کنیم این طوری شد که هم عادت کردیم به کتاب خواندن هم از آن به بعد در مقابل گروهکها حرف برای گفتن داشتیم.
دوستی که طبقه پایین منزلشان را به کتابخانه و انجمن اسلامی تبدیل کرده بود، گفت: سال ۱۳۵۸ از آمریکا برگشتم. پارکینگ منزل مادرم را به انجمن اسلامی تبدیل کرده بودیم. به همراه حاج شعبان و نوجوانان محل فعالیت فرهنگی میکردیم. ارتباط خوبی با بچهها داشت و در دلهایشان نفوذ کرده بود آنها هم دوستش داشتند خیلیها او را «داداش شعبان» صدا میزدند. اردوهای یکی دو هفتهای ترتیب میدادیم و برنامههایی را که به طور معمول باید در دوره سربازی میگذراندند، در ده دوازده سالگی برایشان اجرا میکردیم! طولی نکشید که همان بچهها تبدیل به نسلی از بچههای مقاوم و تأثیرگذار شدند.
وی افزود: اوایل انقلاب که درگیریها با منافقین شروع شده بود، یک بار فردی به شهید بهشتی توهین کرد من هم با او درگیر شدم و چنان ضربهای به او زدم که بیهوش شد. حاج شعبان گفت: «چرا این طور میکنی؟! مگه نمیتونی حرف بزنی؟» من در شرایطی بزرگ شده بودم که یاد گرفته بودم اول بزنم، بعد صحبت کنم! اما او میگفت: «اول حرف میزنیم، دوم هم حرف می زنیم.»
کار جنگ عراق در حراریات قفل شده بود، باید آنجا را میگرفتیم هم نیروهای کتائب آمده بودند هم نیروهای لشگر بدر، فقط ۷۰۰ متر با حراریات فاصله داشتیم ولی کار پیش نمیرفت. داعشی ها در کل منطقه نفوذ کرده بودند و تک تیراندازهایشان حتی هامرهای زره پوش را میزدند. حجم آتش دشمن هم خیلی زیاد بود و نیروهای عراقی ترسیده بودند و جلوتر نمیرفتند. حاجی رو به آنها کرد و گفت: «چی شده چرا نمیرید جلو؟!» بعد رو به من کرد و گفت: «پاشو موتور رو روشن کن بریم.» دوست و همرزم شهید شعبان نصیری ادامه داد: صدام پس از آنکه رئیس جمهور عراق شد بلافاصله اعدام شیعیان انقلابی را آغاز کرد، بعد از آنکه آیت الله سید محمد باقر صدر و خواهر مکرمه اش بنت الهدی به علت مبارزه با رژیم بعث عراق و حمایت از امام خمینی (ره) در سال ۱۳۵۹ کشته شدند، تعداد زیادی از شیعیان و مجاهدین عراقی به ایران کوچ کردند. پس از شروع جنگ تحمیلی این مجاهدین عراقی در تیپ ۹ بدر سازمان دهی شدند و دوش به دوش برادران ایرانی خود به مقابله با رژیم بعث پرداختند، ارتباط حاج شعبان از همین جا با آنها شروع شد. رابطه حاج شعبان با مجاهدان عراقی بسیار خوب بود، به آنها اعتماد داشت و به آنها عشق میورزید. ارتباط قلبی عجیبی میانشان پدید آمده بود طوری که بعدها وقتی داعش به عراق حمله کرد، حتی فرماندهان آنها بدون اجازه حاج شعبان هیچ کاری نمیکردند! پس از گذشت چند سال از شهادتش، هنوز عکس پروفایل بعضی از دوستان عراقی اش عکس حاج شعبان است.
وی افزود: عملیات کربلا ۵ هم مانند عملیات کربلا ۴ در حال شکست بود همه مأیوس شده بودیم، تا آنکه حاج شعبان رفت و سرستون قرار گرفت. گردان امام سجاد (ع) را در مسیر ۶ کیلومتری به حالت دو، جلو برد. به سختی رفتیم تا رسیدیم به گوشه پنج ضلعی، آنجا قرار بود به خطی بزنیم که لشگر ۱۹ فجر حداقل چهار بار به آن زده و موفق نشده بود! دژ مستحکمی بود و دشمن لایههای مختلف حفاظتی را در نظر گرفته بود ولی حاج شعبان به خوبی نقطه ضعف آن را تشخیص داد و گردان را به سمت نفوذ از پهلو هدایت کرد. خودش هم وارد کانال شد و شروع کرد پاکسازی سنگر به سنگر. تکتکمان را هدایت میکرد. با تدبیر او در ۹۰ دقیقه توانستیم ۱۸۰۰ متر از دژی که هیچکس امکان نفوذ به آن را هم تصور نمیکرد، آزاد کنیم. دژی که جاسم به صدام تعهد داده بود غیرقابل نفوذ بود و صدام پسرعمو خود جاسم را پس از این شکست اعدام کرد!
همرزم شهید نصیری در عراق ادامه گفت: کار جنگ عراق در حراریات قفل شده بود، باید آنجا را میگرفتیم هم نیروهای کتائب آمده بودند هم نیروهای لشگر بدر، فقط ۷۰۰ متر با حراریات فاصله داشتیم ولی کار پیش نمیرفت. داعشی ها در کل منطقه نفوذ کرده بودند و تک تیراندازهایشان حتی هامرهای زره پوش را میزدند. حجم آتش دشمن هم خیلی زیاد بود و نیروهای عراقی ترسیده بودند و جلوتر نمیرفتند. حاجی رو به آنها کرد و گفت: «چی شده چرا نمیرید جلو؟!» بعد رو به من کرد و گفت: «پاشو موتور رو روشن کن بریم.»
گفتم: «حاجی من و شما دو نفری با یه کلاش، با این عظمت حراریات بریم چیکار کنیم؟!» گفت: «این گره باید باز بشه.» راستش من هم ترسیده بودم، آزادسازی حراریات عملیات بزرگی بود که یک ماه برای آن کار شناسایی انجام شده بود. ولی نمیشد از این بیشتر جلو رفت. روی خاکریز نشستم. حاج شعبان گفت: «نمیای؟» بعد بدون معطلی با تبلتی که در دست داشت دوید جلو. کمی دل دل کردم و بلند شدم یا ابوالفضل گفتم، موتور را روشن کردم، خواستم دنبالش بروم که فرمانده عراقی گفت: «کجا؟!» «گفتم: «جلو» به عربی داد و فریاد کرد: «دیوونه ای! مگه نمیبینی چه خبره!» گفتم: «حاج شعبان رفت منم میرم.»با دیدن حاج شعبان که داشت تنها جلو میرفت از تعجب خشکش زد! به یک نفربر عراقی گفت: «پشت این برو» بعد از آن هم نفربرهای دیگر آمدند، تا رسیدیم به حاج شعبان. نیروهای عراقی از شجاعت حاج شعبان روحیه گرفته بودند و همین طور جلو میآمدند. طولی نکشید داعشی ها که غافلگیر شده بودند فرار کردند و سلاحهایشان را هم جا گذاشتند. حاج شعبان آنجا کار بزرگی کرد همه چیز را گذاشت پشت خاکریز و رفت جلو؛ خانواده…زندگی… وقتی به حراریات رسیدیم گفتم: «حاجی بریم تو» اما حاج شعبان در کمال تعجب گفت: «نه! برگردیم. اینجا دیگه نیازی به ما نیست.» همیشه همین طور بود به قسمت شیرین ماجرا که میرسید، نمیماند که لذت ببرد!
حاج شعبان نصیری در وصیتنامه خود آورده است:
«خدایا! تو شاهدی، که احساس تکلیف به فرامین تو، مرا واداشت تا قدم در مسیری بگذارم که میدانم رضای تو در آن است و تو را شکرگزارم که در این چند روز دن یای زودگذر و فانی، توفیق این شناخت را به من عنایت کرده و مرا به مسیر حق هدایت کردی.
هر چه دارم از توست و إن شاء الله، انتهای این مسیر نیز به تو ختم خواهد شد. … شهادت میدهم، امام خامنه ای «مدظله العالی»، جانشین فرستاده برحق غایب توست و سعی کردم، گمنام، در مسیری گام بردارم که لبخند را بر لبان او مینشاند و رضای خاطر او را در پی دارد، که رضای او، رضای حجت برحق است و رضای حجت برحق، رضای توست؛ خدایا! رضایم به رضای تو.
دوستانم را وصیت میکنم و همه فرزندان، همسر، عروس، داماد و… به پیروی از دستورات این حجت برحق امام خامنه ای «مدظله العالی» که سعادت همه ما در پیروی از او و شقاوت همگیمان در سرپیچی و ناراحتی و نگرانی ایشان است. اینکه کجا دفن شو تقدیر الهی است؛ هرکجا دوست خواست همانجا بهترین مکان است حتی اگر در زباله دانی باشد. من چیزی ندارم که بخواهم برای آن وصیت کنم و ببخشم، هرچه دارم، آنچه خدا مقرر فرموده است و حق هم همان است شود؛ وصیت من حکم خداست.
اینکه چرا من، جبهه حق و باطل در دفاع از حرم اهل بیت (ع) را، برای نبرد انتخاب کردم با خداست ولی احساس میکنم، ظهور حجت حق در این سرزمین گره خورده است و چه زیباست که من هم بتوانم در این سرزمین، ناظر گره گشای اصلی حجت ابن الحسن العسکری (علیه السلام) باشم. والسلام علی من اتبع الهدی
شعبان نصیری یکشنبه ۱۴ تیرماه ۱۳۹۴ مصادف با ۱۸ رمضان ۱۳۳۶ در موصل عراق به شهادت رسید.