خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و ادب_ الناز رحمت نژاد: مرور و نقد خاطرات زهره فرهادی رزمنده زن دوران دفاع مقدس در مقاومت ۳۵ روزه خرمشهر در آستانه هفته دفاع مقدس در خبرگزاری مهر باز شد. اساس این پرونده هم کتاب «چراغهای روشن شهر» نوشته فائزه ساسانی خواه است که انتشارات سوره مهر آن را منتشر کرده است.
پیش از این، مطلبی را درباره اینکتاب منتشر کردیم که درباره خاطرات مربوط به فعالیتهای فرهادی در جهاد سازندگی و امدادگری وی از نخستین روز آغاز جنگ تحمیلی تا پایان مقاومت ۳۵ روزه مردم خرمشهر بود و در حکم قسمت اول مقاله بررسی اینکتاب محسوب میشود.
در ادامه مشروح دومین قسمت مرور خاطرات زهره فرهادی را با محوریت خاطرات او در تهران و قم به عنوان عضو یک خانواده جنگ زده میخوانیم؛
تجاوز صدام به کشورمان که شروع شد، شهرهای جنوبی نخستین سنگر دفاع در مقابل تجاوز بودند. بسیاری از مردم شهرهایی مانند سوسنگرد، بستان، اهواز و خرمشهر در همان روزهای اول وظیفه دفاع از شهر با دست خالی را برعهده گرفتند و برخی از آنها هم به شهادت رسیدند. با رسیدن نیروهای نظامی و کمکی از دیگر شهرها و شعلهور شدن حملات صدام، مردم عادی باید به شهرهای امنتر منتقل میشدند. همین شد که بسیاری از مردم جنوب کشور در قالب گروههای مهاجر به شهرهای دیگر مهاجرت کردند، یکی از این شهرها تهران و قم بود.
در این میان بنیاد امور مهاجرین جنگ تحمیلی یا بنیاد جنگ زدگان در ۱۳۶۰ به دستور محمدعلی رجایی نخستوزیر وقت، زیر نظر وزارت کشور، به سرپرستی سید مصطفی میر سلیم معاون سیاسی اجتماعی وزارت کشور برای برنامهریزی و هماهنگی فعالیتهای کمکرسانی و تأمین نیازهای مادی و معنوی مهاجران جنگ عراق با ایران تأسیس شد.
وظایف و برنامههای این بنیاد در شش محور متمرکز میشد: برنامههای رفاهی، شامل پرداخت مستمری، کمک به آوارگان تحت پوشش امور اجتماعی، حمایت اقتصادی از طلاّ ب و دانشجویان آواره جنگی؛ برنامه اسکان، شامل پرداخت اجارهبها، هزینه تعمیرات مجتمعها، شهرکها و خوابگاههای مهاجران جنگی و احداث خانه برای آنها در استانهای جنگ زده؛ برنامه تعلیم و تربیت؛ برنامه امور هنری برای حفظ و توسعه فرهنگ اسلامی در میان جنگ زدگان؛ برنامه بهداشتی، شامل سرپرستی مهاجران معلول و سالمند، کودکان بیسرپرست، خرید لوازم بهداشتی، اعزام بیماران مهاجر به بیمارستانهای داخل یا خارج از کشور؛ اشتغالزایی و کاریابی، بهمنظور ساماندهی و بهبود شرایط زندگی مهاجران جنگی.
در کمترین کتابی از خاطرات جنگ به آسیبهای مهاجرت مردم سوسنگرد، بستان، اهواز و خرمشهر و بنیاد جنگ زدگان و بعضاً رفتارهای نامناسبی که مردم از سر ناآگاهی با جنگ زدگان داشتند پرداخته شده است. نویسنده در این کتاب به این موارد پرداخته؛ چنانچه در فصل نوزدهم «چراغ های روشن شهر» آورده است:
«… چند روز از ماندمان در قم میگذشت. دیگر دلیلی نمیدیدم در شهر با مانتو بگردم و دلم میخواست دوباره چادر سر کنم. چادرم در مقر مکتب اسلام با نارنجک غنیمتی که یکی از اعضای این گروه بعد از برگشت از پلیس راه به من داده بود، جا مانده بود. با همان مانتو ترکش خورده و سوراخ که در خرمشهر تنم بود، میگشتم چند روز از ماندمان در قم میگذشت. دیگر دلیلی نمیدیدم در شهر با مانتو بگردم و دلم میخواست دوباره چادر سر کنم. چادرم در مقر مکتب اسلام با نارنجک غنیمتی که یکی از اعضای این گروه بعد از برگشت از پلیس راه به من داده بود، جا مانده بود. با همان مانتو ترکش خورده و سوراخ که در خرمشهر تنم بود، میگشتم. شرایط بابا طوری نبود که از او پول بگیرم و لباس یا وسیله جدیدی بخرم. از خواهرم ناهید هم خجالت میکشیدم پول بگیرم. خرج خانواده خواهرم با وجود مهمانهای جنگ زده چند برابر شده بود.
علاوه بر اینکه خودم دلم میخواست چادر سر کنم، مردم قم هم به خاطر حرمت حضرت معصومه (س) به پوشش زائران و مسافران حساسیت داشتند و بد میدانستند خانمها در شهر بدون چادر باشند. با تذکر دادن و گفتن عقایدشان، از خانمهایی که حجابشان کامل نبود، میخواستند حرمت این شهر مقدس را نگه دارند.
با شروع جنگ و برای رسیدگی به وضعیت جنگ زدگان بنیاد امور مهاجرین جنگ تحمیلی تأسیس شده بود. به مردم شهرهای جنگ زده که خودشان را به بنیاد معرفی میکردند، کارت مخصوص جنگ زدگان میدادند و بر حسب تعداد نفرات خانواده، ماهانه پولی برایشان مقرر میکردند. علاوه بر حقوق، پوشاک، خواربار و گوشت در اختیار جنگ زدهها میگذاشتند.
ما که تا چند ماه قبل از شروع جنگ، برای افراد نیازمند شهرمان کمکهای نقدی و غیرنقدی جمع میکردیم، حالا باید برای گرفتن چادر به دیگران رو میانداختیم. اصلاً فکرش را نمیکردیم روزی به این کمکها احتیاج پیدا کنیم. غرورمان قبول نمیکرد، برویم بنیاد مهاجرین و چیزی تقاضا کنیم، اما چارهای نداشتیم.
قبلاً هم از روی ناچاری به بنیاد مراجعه کرده بودم. روز دوم حضور در تهران به پیشنهاد دایی، همراه زن دایی به بنیاد مهاجرین در خیابان زنجان رفتم. اطلاعاتی گرفتند و استشهاد محلی خواستند که تهیه کردم و برایشان بردم. قرار شد تا وقتی در تهران هستم ماهانه ۱۰۰ تومان به حسابم بریزند. برایم کارت صادر شد و همان روز یک پتو و ۱۰۰ تومان پول برای ماه اول دادند. با این حال همان پول رو به تمام شدن بود. آن را خرج رفت و آمد بیمارستان و این طرف و آن طرف میکردم. به خاطر وضعیت پایم، رفت و آمد با اتوبوس خیلی برایم سخت بود. نمیتوانستم از پله اتوبوس بالا و پایین بروم و مجبور بودم تاکسی سوار شوم. برای من که از دوران کودکی پول تو جیبی ام به راه بود و هرچه دلم میخواست میتوانستم بخرم، گرفتن پول بنیاد خیلی سخت بود.
من و اشرف تصمیم گرفتیم به بنیاد جنگ زدگان برویم. پرسان پرسان ساختمان بنیاد را در فلکه شهید مطهری پیدا کردیم. ساختمان بنیاد قدیمی و نسبتاً بزرگ و در آن ساعت از روز خلوت بود. از پلهها بالا رفتیم. ساختمان چند اتاق داشت. به قسمتی که به مراجعان پوشاک میدادند، مراجعه کردیم. مرد میانسالی در اتاق بود. با مهربانی پرسید: «کاری داشتید؟»
وضعیتمان را برایش توضیح دادم و گفتم: «ما چادر می خوایم.»
خیلی خوشش آمد و گفت: «خیلی خوبه می خواید چادر سر کنید. همراه من بیایید.»
با خوشحالی دنبالش راه افتادیم. مرد جلو در اتاقی ایستاد، در را باز کرد و وارد شد. ما هم دنبالش رفتیم. از لا به لای پوشاکی که آنجا چیده بودند، دو تا چادر بیرون آورد و به دستمان داد.
چادر را باز نکرده، فهمیدم کهنه و رنگ و رو رفته است. حالم گرفته شد. شادی چند دقیقه قبل به احساس خفت تبدیل شد. احساس غرورم شکست. چادر را با بی میلی باز کردم. چند جایش سوراخ بود. سرم نکردم. نگاهی به اشرف انداختم، چادری که سرش انداخته بود، کوتاهتر از قدش بود، لازم نبود حرفی بزند، معلوم بود حس مرا داشت. گفتم: «این چادرها رو سرمون کنیم؟» اشرف با اشاره به چادری که دستش بود رو به مرد گفت: «این که کوتاهه!» مرد جواب داد: «چه اشکالی داره؟» اشرف پرسید: «شما اینها رو بر چه اساسی به مراجعینتون میدید؟»
مرد کارمند که از حرف اشرف خوشش نیامده بود، با لحنی جدی جواب داد: «بستگی داره! به آدمش نگاه میکنیم!»
خیلی بهمان برخورد. این حرفش حرصمان را بد جوری درآورد. نمی دانم آنهایی که به جنگ زدهها کمک میکردند درباره ما چه فکری کرده که این چادرها را فرستاده بودند که باید از بابت گرفتنش تشکر هم میکردیم. خواسته یا ناخواسته تحقیرمان کرده بودند. از کوره در رفتم و گفتم: «این ها چیه به ما میدید؟ فکر میکنید ما کی هستیم؟» نمی دانم آنهایی که به جنگ زدهها کمک میکردند درباره ما چه فکری کرده که این چادرها را فرستاده بودند که باید از بابت گرفتنش تشکر هم میکردیم. خواسته یا ناخواسته تحقیرمان کرده بودند. از کوره در رفتم و گفتم: «این ها چیه به ما میدید؟ فکر میکنید ما کی هستیم؟
اشرف صدایش را بلند کرد و گفت: «ما وضعمون تو خرمشهر خوب بود. همه چیز داشتیم. حالا باید برای چادر رنگ و رو رفته و کوتاه به شما التماس کنیم؟»
دنبال حرف دختر عمویم را گرفتم و ادامه دادم: «قبل از جنگ خودمون به مستضعفین کمک میکردیم، ولی وسایل نو و استفاده نشده مون رو برای اونها میبردیم، اون وقت شما این چادرهای کوتاه و کهنه رو به ما میدید؟»
دلمان راضی نشد چادرها را برداریم. به خودم گفتم: «به نداشتن و نپوشیدن قانع باش، ولی خودت را تحقیر نکن.» چادر را همان جا انداختیم. از اتاق بیرون آمدیم و از ساختمان بنیاد خارج شدیم.
ذهنم درگیر گفت و گوی رد و بدل شده میان ما و آن مرد بود. اشرف گفت: «چند روز قبل، از جلو مغازه میوه فروشی رد شدم. فروشنده توی سینی گوجههای خیلی خوب و رسیدهای چیده بود. پرسیدم: آقا این گوجهها کیلویی چنده؟ قیمتی گفت که برای ما گرون بود، نگرفتم. اومدم رد بشم فروشنده صدام کرد: خانوم. خانوم. گفتم: بله؟ پرسید: جنگ زدهای؟ گفتم: آره، برای چی؟ اشاره کرد به سینی دیگه ای که اون پایین روی زمین گذاشته شده بود. گوجههای له و خراب داخلش بود. گفتم: «تو به چه اجازهای به من می گی باید از این گوجههای له شده بگیرم؟
به خودشون احازه می دن هر توهینی به ما کنند. اینها نمی دونند ما توی شهرمون بهترین زندگی رو داشتیم. اینها نمی دونن بابام لنج داشت و از کویت برامون خرید میکرد. شاید از اون روز، بیشتر از هزار بار جمله مغازه داره تو ذهنم اومده و رفته: خانوم شما جنگ زدهای؟ بیا از این گوجه پایینی ها ببر…»
این کتاب ۳۰ فصل دارد و فصل بندی و نامگذاری هر فصل، از فصل اول تا سی ام بر اساس برهههای زمانی یا موضوعی توسط نویسنده و پیوست که بعد از پایان فصل سی ام در انتهای کتاب برای تأیید گفتههای راوی آمده و شامل نقشهها و عکسها و مصاحبههای حضوری و تلفنی تعدادی از کسانی که که اسمشان در کتاب آمده میباشد، از ویژگیهای خوب و ممتاز «چراغ های روشن شهر» است.
بخشی از پاورقیهای کتاب اطلاعاتی است که خانم فرهادی دادهاند که مقابل آن کلمه راوی نوشته شده و پاورقیهایی که مقابل آن مطلبی نوشته نشده است، اطلاعات آن را خود نویسنده جمع آوری کرده است که این نکته نیز حائز اهمیت است.
عنوان کتاب، اولین چیزی است که خواننده با آن برخورد میکند. عنوان باید کمی گویای داستان و لحن کتاب باشد. ممکن است عنوان در درجه دوم اهمیت باشد اما یک عنوان خوب میتواند رمان یا کتاب غیرداستانی را در ذهن خواننده ماندگارتر کرده و حتی آن را تبدیل به کتابی پرفروش کند. «چراغ های روشن شهر» گویای داستان و لحن کتاب نیست. نویسنده میتوانست با توجه به اسامی کاراکترها، چیدمان فضا و ابزارهای ادبی برای این کتاب عنوان کوتاهتر، ترغیب کننده و به یاد ماندنی و منحصر به فرد انتخاب کند.
طراحی جلد نیز از اهمیت زیادی برخوردار است چراکه وقتی از کتابفروشی یا کتابخانه بازدید میکنیم، غرق در تعداد زیادی از کتابها میشویم. گاهی اوقات همین مسئله میتواند باعث مشکلات زیادی شود، زیرا انتخاب یک کتاب از میان کتابها بسیار دشوار است. اینجاست که یک طراحی جلد کتاب به یادماندنی میتواند نقش خود را ایفا کند. جلد یک کتاب باید به آنچه در داخل صفحات است اشاره کند؛ اما جلد کتاب «چراغ های روشن شهر» چنین نیست. عدم همخوانی طراحی جلد کتاب با آنچه که در داخل صفحات کتاب آمده، مشکل بسیاری از کتابها است. اگر نویسنده در مورد موضوع کتاب خود با طراح صحبت کند یا در صورت امکان از طراح بخواهد کتاب را بخواند یا اگر طراح نتوانست کتاب را مطالعه کند نویسنده توضیحات مفصل و کامل کتاب را با طراح در میان بگذارد، طراحی جلد با آنچه که در کتاب آمده همخوانی خواهد داشت.