خبرگزاری مهر؛ گروه استانها – معصومه مجدم: «بابا ایاد» این لقبی است که به اغلب دوستش دارد و همه هم او را به این اسم میشناسند. مصاحبه که تمام شد، دستگاه ضبط صدا را برداشتم و بعد از تشکر مفصل، آمدم خداحافظی کنم که علامت سوال ذهنم مانع شد! سر برگرداندم و به آرامی پرسیدم: حاج آقا! یک سوال غیرجنگی بپرسم؟
سرش را پایین انداخت و با لبخند گفت: بفرما دخترم!
با اشتیاق پرسیدم: چه شد که به شما لقب بابا ایاد دادند؟
بابا ایاد گفت: با چند نفر از بچههای روایتگر به دیدار حضرت آقا رفته بودیم، زمانی که بنده را به ایشان معرفی کردند روبروی آقا نشسته بودم، من را سه بار با نام «بابا ایاد» صدا زدند، خدمت ایشان رفتم، از آن زمان به بعد همه مرا با این اسم صدا میزنند؛ در زمان محاصره آبادان که حضرت آقا به عنوان نماینده حضرت امام خمینی در شورای دفاع به آبادان آمده و همراه شهید جهانآرا منطقه را بازدید میکردند خدمتشان رسیدم، اینکه از آن زمان مرا به خاطر دارند یا نه نمیدانم اما وقتی که خدمت ایشان رسیدم هنوز دستم در دستشان بود، با ایشان صحبت میکردم از رفتارشان متوجه شدم دلشان نمیخواهد از حضورشان در آن زمان چیزی بگویم.
آنچه در ادامه میآید روایتی است از روزهای نخست جنگ و مقاومت جانانه مردم خرمشهر به نقل از «بابا ایاد»
ایاد برامزاده در مورد مشقتهای روزهای اول جنگِ مردم خرمشهر مقابل رژیم بعث عراق میگوید: آن زمان خُرم شهر بود، نه خرمشهر؛ ۱۸ روستا با باغهایی از درختان میوه، دوران کودکی خود را در باغها سپری میکردیم و درس میخواندیم، از پل نو تا مرز ما با عراق فاصله کمی بود که جنگ آن باغها را به بیابان تبدیل کرد به طوری که در حال حاضر وقتی کسی از آنجا میگذرند باور نمیکند یک زمانی روستای «مَسلاوی» محل تأمین انگورهای صادراتی به خلیج فارس بوده است.
این رزمنده دفاع مقدس بیان میکند: ظهرِ یکی از روزهای داغ تابستان سال ۵۹ نشسته بودیم در خیّن و رادیو گوش میدادیم، ناگهان صدای وحشتناکی به گوشمان رسید که متوجه شدیم صدای شلیک گلوله از سمت عراق است، نمیدانستیم چه اتفاقی افتاده، از ترس سر جایمان ایستاده بودیم، کمی که گذشت صدای شلیک گلولهها بیشتر شد؛ همه فضا را دود و خاک فرا گرفته بود، از خانوادههایمان بیخبر بودیم.
به نخلهای رحم نکردند
این جانباز خرمشهری ادامه میدهد: از ترس به نخلها پناه برده بودیم اما آنها به نخلها هم رحم نکردند، سر یک به یک آنها را بریدند!
برام زاده گفت: شاید کمتر از این مسئله صحبت یا نوشته باشند اما آنها با بیرحمی تمام به جان نخلها افتادند و تا توانستند آنها را سر بریدند در واقع نخلها، اولین شهدا بودند؛ بعد از آن تانکها وارد شدند، به خود آمدیم و دیدیم ۴۴۰ تانک مقابل دستهای خالی ما قرار گرفتند. همه شوکه شده بودیم کسی نمیدانست چه خبر است آخه تا دیروز صادرات و واردات خرما و پارچه از این مرزها انجام میشد و اما آن روز، شهر گلوله باران شد.
راوی دفاع مقدس عنوان کرد: «سواریان» از همه ما بزرگتر بود ناگهان صدایش را شنیدیم که فریاد میزد «بخوابید روی زمین»، اطرافمان چیزی جز کانالهای آب نبود، داخل یکی از این کانالها رفتم، دستم را روی سرم گذاشتم و چشمهایم را بستم، ترس همه وجودم را فرا گرفته بود داشتم به این فکر میکردم که این اتفاق شاید ۲۰ دقیقه طول بکشد که یک دفعه چیزی محکم به صورتم برخورد کرد.
جانباز خرمشهری ادامه داد: صداها خوابید، گرد و خاک افتاد، چشمهایم رو پاک کردم نگاهی انداختم تا ببینم چه چیزی به صورتم برخورد کرده، هیچ وقت آن صحنه را فراموش نمیکنم، دست بریدهای بود که هنوز انگشتانش تکان میخورد.
او گفت: با بچهها به سمت روستای «نهر یوسف» دویدیم، شنی تانکها آنجا به گل نشسته بود اما دست بردار نبودند طمع کرده بودند به خاک خرمشهر! فکر میکردند میشود سه، چهار ساعته خوزستان را اشغال کنند! از تانکها پیاده شدند و ریختند توی کوچه و خیابان شهر!
مردم هم ترس را کنار گذاشتند و جنگ تن به تن شروع شد! زنها عبایشان را به کمر بسته و روی تانکهای بعثیها ایستادند، نگاهی به آنها انداختیم و دیدیم در دستهایشان چیزی جز بیل و داس و لولههای آهنی نبود؛ کمی جلوتر رفتیم که ناگهان جیغ زنان گفتند «یما رجعوا، یما رجعوا…» یعنی مادر، شما برگردید ما خودمان بیرونشان میکنیم؛ چه کسی باور میکند که ما بدون هیچ سلاحی، تنها با آجر، بیل و آهن مقابل عراقیها ایستادیم؟ حتی بچه خودم هم باور نمیکند!
تصورات اشتباه عراق
برام زاده بیان میکند: «عدنان خیرالله» برادر زن و وزیر دفاع صدام بعد از حمله به خرمشهر گفته بود: «فکر میکردیم در چند ساعت خرمشهر را میگیریم، چون تصورمان این بود که با یک تشکیلات نظامی روبرو هستیم که میتوانیم راحت آنها را شکست دهیم اما «فی المُحمره ماکو جیش، شَباب لَجوج موجودین» یعنی در خرمشهر تشکیلات و تجهیزات نظامی روبروی ما نبود، بلکه یک عده جوان لَجوج بودند که کوتاه نمیآمدند.
جانباز ۷۰ درصد دفاع مقدس گفت: بلاخره بعد از گذشت دو روز پاسگاهمان را پس گرفتیم و پرچم عراق را پایین کشیدیم. روزی گروه تکاور ارتشی رشید با قدهای بلند و بدنهای ورزیده آمدند و از سپاه ابلاغ کردند که من راهنمایشان باشم، خیلی به فکر ما بودند تا جایی که چندین بار برای نجات جانم از تیررس بعثیها، من را زدند تا روی زمین بخوابم؛ در حال گشت زنی در روستای «قلیه» بودیم که ناگهان متوجه شدیم زنی ۵۰ ساله آشفته و پریشان از خانهای تهِ کوچه بیرون آمد، تکاوری به دنبالش رفت و عبایش را کشید، تکاور فریاد میزد «نرو» اما او توجه نمیکرد تا اینکه او را به زور به سمت یکی از ساختمانهای مخروبه کشاندند.
داستان عروسی که نجات یافت
برام زاده ادامه داد: هیچکس نمیدانست چه اتفاقی افتاده، ناگهان «شهید ریحانی» عصبانی شد و به تکاور گفت «ولش کن، چه کارش داری؟»، تکاور نفس نفس زنان گفت «انگار عقلش را از دست داده، میخواهد به سمت عراقیها برود»، شهید ریحانی از آن زن پرسید «چی شده مادر؟ چرا به سمت عراقیها میدویدی؟» زن ساکت ماند، متوجه شدم فارسی بلد نیست، مقابلش نشستم و به زبان عربی پرسیدم: مادر بگو چه شده تا کمکت کنیم. ناگهان شروع به شیون کرد، به سر و صورت خود کوبید و گفت چند روزی در خانه حبس بودیم تا اینکه پسرم گفت اینطور نمیشود، برای پیدا کردن آب و غذا بیرون رفت و دیگر برنگشت، او نیز قصد کرده بود به دنبال پسرش برود که تکاورها جلویش را گرفته بودند.
رزمنده خرمشهری میگوید: مشخصات پسرش را پرسیدیم و خیالش را راحت کردیم که میرویم تا پیدایش کنیم، یکی از تکاورها گفت عراقیها داخل خانهها ریختهاند، ناگهان زن پرسید چرا ایستادهاید؟ مگر نگفتید پسرم را پیدا میکنید؟ «مادر، عراقیها به روستا آمده و وارد خانهها شدند»، شروع به شیون کرد، به سر و صورتش میکوبید جوری که تمام صورتش خونی شده بود. فریاد میزد «شسوی عروستی، شسوی عروستی» یعنی «عروسم در خانه است اگر بلایی سرش بیاد به پسرم چه جوابی بدم؟»
جانباز دفاع مقدس بیان کرد: تکاورها حالت آماده باش داشتند، به حرفهای زن گوش میدادند، ناگهان یکی از آنها غیرتی شد، اسلحه را روی پایش کوبید و گفت «به خواهرمان بگو همین جا بنشیند، میرویم و با عروسش برمیگردیم»، سینه خیز رفتیم تا خودمان را به خانه زن رساندیم همه درها باز بود، طبق آدرسی که داده بود اتاق عروسش بعد از یک قفس مرغ بعد از تانکر آب بود، همه خانه را گشتیم به فارسی و عربی صداش کردیم اما خبری نبود، اونایی که همراهمون بودن گفتن تا فرصت رو از دست ندادیم بریم و خانههای دیگه رو بگردیم شاید اونجا پیدایش کنیم، یهو همان تکاور گفت «هیس… هیس..» به خیالمان عراقی دیده بود، که گفت صدایش را شنیدم، به عربی بگو خودی هستیم، نترسد و بیاید بیرون.
او ادامه داد: من هم گفتم «خواهر، ما بچه خرمشهریم با چند تکاور آمدهایم تا نجاتت دهیم، کجایی؟ با صدای ضعیف و لرزان جواب داد «آنه اِهنا… اهنا» یعنی من اینجا هستم، صدایش را دنبال کردیم تا به کمد رسیدیم، در کمد را باز کردیم ولی آنجا نبود، دور تا دور اتاق را گشتیم، صدای عراقیها نزدیکتر میشد ناگهان آن تکاور با همه توانی که داشت رختخوابها را کشید و عروس را پیدا کرد. خیلی ترسیده بود، همینطور میلرزید، سرمان را پایین انداختیم تا تکاور یک ملحفه به او داد که خود را بپوشاند ولی قبول نمیکرد و میگفت عبایم را بدهید، در آن شلوغی عبایش را پیدا کرده و به او دادیم، محل را ترک کردیم، او هم پشت سر ما میدوید، بالاخره از دست بعثیها فرار کردیم؛ وقتی آن زن عروسش را دید آرام گرفت، کمی بعد ماشینی آمد که آنها را به او سپرده و راهیشان کردیم.
برام زاده گفت: شهید جهانآرا در خرمشهر چهار گروه تشکیل داد، من در گروه شهید سامری بودم، سردار سواریان جانشین محمد جهان آرا، فرمانده محور بود؛ ما جنگ ندیده بودیم که جنگ بلد باشیم، از پادگان دژ سلاحهای برنو و ام یک گرفتیم، جثههایمان تحمل این سلاح را نداشت، لگدش آنقدر قوی بود که وقتی شلیک میکردیم به عقب پرت میشدیم اما ایستادیم؛ شاید اگر الان بگویند با اسلحه ام یک و هزار سرباز روبروی دشمن بایست قبول نکنم در صورتی که آن زمان با همین ام یک، کوکتل و مولوتوف مقابل دشمن ایستادیم و به یک لشکر حمله کردیم، ولی مگر کسی اینها را باور میکند؟
به گزارش خبرنگار مهر؛ ایاد برام زاده متولد اسفند ماه ۱۳۴۰ در خرمشهر است، سال ۱۳۵۹ و در سن نوجوانی به جنگ با بعثیها رفت؛ او در عملیات بیت المقدس، یک چشم، کف دست راست و سه انگشتش را برای آزادسازی خرمشهر از دست داد، در عملیات والفجر هشت و کربلای چهار شیمیایی شد و از آن روزها حدود ۴۰ ترکش را در جمجمه و کمرش به یادگار دارد.
او از همه راویان دفاع مقدس خواست تا روایت درست و واقعی از روزهای حماسه و خون، روزهای دفاع جانانه زنان و مردان این آب و خاک در برابر تمام دنیا برای آیندگان داشته باشند.