به گزارش خبرگزاری مهر؛ وِجتِبِل داستان یک خانواده ایرانی است که با اتفاقات گوناگون دست و پنجه نرم میکنند و وقایع مختلف و جالبی را پشت سر میگذارند؛ وقایعی که از جنس آگاهی، شادی، غم و گاهی هم هیجان است. نخستین قسمت آن را در زیر بخوانید:
ایرج یک عقدهای بود. عقدهای داریم تا عقدهای. چیزی حدود بیست سال از ته دل آه کشید و فقط خدا میدانست و همسرش که چرا با اینکه نه مشکل مالی داشت و نه چیز دیگری باید تحمل کند و از ایران خارج نشود.
تا اینکه با تعریفهای یکی از اقوام درباره کربلا تصمیم گرفت هر جور شده راهی شود.
قبل از رفتن به همسرش تاکید کرده بود اجازه ندهد کسی برایش پلاکارد نصب کند. از ظاهرسازی و خرجهای این چنینی بسیار گریزان بود. رفت و مملو از تجربههای شنیدنی یک هفته بعد برگشت. بعد از چند روز دوری همسرش منتظر بود از این سفر عجیب و غریب برایش بگوید. خودش قبل از اینکه فاطمه چیزی بپرسد در حالی که به خاطر سرماخوردگی درازکش بود گفت: «وایییی خدا… خیلی کیف کردم. خیلی چسبید». فاطمه از اینکه خوشحالی ایرج را میدید خیلی شاد شد. گفت:
– برام دعا کردی؟
– خیلی دعا کردم. از عمق وجودم دعا کردم.
– ظاهراً حال و حوصله حرف زدن نداری. سرما خوردی؟
– حوصله دارم ولی نمیدونم از کجاش برات بگم. اینقدر تو این چند روز چیزای جالبی برام اتفاق افتاد که نمیدونم چجوری شروع کنم. یادته اوایل ازدواجمون گفتم چند سال پیش یه کتاب خوندم خیلی به دردم خورد؟
– چقدر هم دنبالش گشتی تو انقلاب، آخرش فهمیدی اسمش رو اشتباه میگی.
– آره. اسمش «ذهنی که خود را باز یافت» بود. تو هر مغازهای میرفتم میپرسیدم کتاب «آن گاه که دیوانه شدم» رو داری.
– از این شاهکارا تو زندگیت زیاد داری. خب، چطور؟ نکنه تو کربلا کتابه رو پیدا کردی؟ خیلی دوست دارم بخونمش. تو ساکته؟
– نه، باعث نجات یه انسان شدم. اهل لرستان بود؛ کوهدشت لرستان. خیلی کیف کردم حالش خوب شد.
– نمیخوای بری دکتر؟ حالت تعریفی نداره. چشات پره اشکه.
– نه، کمی استراحت کنم خوب می شم. برگشتنی تو همدان یه موکب دیدیم که فقط جای خواب داشت. از فرط خستگی رفتم اونجا بخوابم. به خاطر سردی زیاد هوا مریض شدم.
حالش زیاد مساعد نبود تا درباره معجزه کتاب و زائر کوهدشتی بیشتر بگوید. همسرش هم تنهایش گذاشت تا استراحت کند.
چند ساعت بعد محسن، پسر ۶ سالهاش وارد اتاق شد و گفت: «بابا دستت درد نکنه برام سوغاتی خریدی!». با تعجب به دستان پسرش نگاه کرد. یک ماشین کوکی دید. همسرش زیاد نگذاشت تعجبش طول بکشد از پشت سر محسن پنهانی اشاره کرده که من براش خریدم. بذار فکر کنه تو براش خریدی. می دونستم یه بهونه ای جور میکنی که سوغاتی نخری. کلاً تو خونته. کی میخوای درست بشی خدا می دونه!
– باور کن اینقدر سرم شلوغ…
– ۲۵ ساله می شناسمت. به خدا این چیزا هم تو زندگی مهمه.
– شرمنده. من که می گم تو اخلاق و کمالات از شما خیلی عقب ترم. فقط ادعا دارم.
همسرش میدانست اگر ایرج مواردی را در زندگی رعایت نمیکند مثل همین دست خالی از سفر برگشتن، به جایش خیلی اهل صداقت است. خط قرمزهای ایرج در ارتباط با نامحرم باعث شده بود خیال فاطمه راحت باشد. گاهی در فروشگاه حرفشان میشد که بابا! چرا وقتی فروشنده یک زن بدحجابه به جای اینکه خودت سوال کنی من رو هل میدی جلو از قیمت اجناس بپرسم. جان من فاطمه! موهاش رو نگاه کن چقدر ریخته بیرون! تو واقعاً با زنهای دیگه خیلی فرق داری. غیرتت کجاس؟
بعد پیش خودش فکر میکرد شاید هم به این خاطره که زیادی به من اطمینان داره.
حمیدرضا پسر بزرگتر ایرج وقتی دید پدرش از زمانی که رسیده فقط برای نماز ظهر از جایش بلند شده گفت:
-همش به ما میگی زیاد سردی نخورید مریض می شید، خودت هم که مریض شدی!
-اتفاقاً مریضی منم بی ارتباط با سردی نیست. گفتی سردی یادم افتاد یه نکته مهم از اهمیت خوراکیها براتون بگم. تو کربلا تو موکبی که بودم یه پسره داشت پیشم استراحت میکرد. از صداش فهمیدم بینیش کیپ شده. سر صحبت رو باز کردم و گفتم: «طبعت گرم و تره ولی تو کربلا متأسفانه ایرانیها زیاد خرما نمیخورن. همش آب خنک میخورن. بینی تو هم بخاطر آب زیادی، گرفته. کلاً سردی زیادی بدن آدم رو کیپ میکنه. من خودم بعد از اینکه سردی بهم غلبه پیدا میکنه چند تا خرما که میخورم عطسه هام راه میافته. به تجربه فهمیدم که سردی زیاد بدن رو به سمت یخ زدگی و انسداد میبره.»
خیلی از اطلاعاتی که درباره بدنش بهش دادم خوشش اومد. میگفت تا حالا فکر میکردم طبعم سرده. بهش گفتم که نه، چهارشونهای، معده ت هم زودهضمه. بدنت به سردها نمیخوره. وقتی میری سجده نمی تونی از بی نیت نفس بکشی؛ درسته؟
گفت: «آره. خیلی جالب گفتی»
گفتم: «فعلا آب رو در حد ضرورت بخور، هر جا خرما و گرمیجات مثل نبات دیدی، اولویتت باشه.»
ساعت ۸ شب صدای زنگ به صدا در آمد. همه میدانستند وقتی زنگ سه بار زده میشود عزیز پشت در است. از همه خوشحالتر محسن بود. ملاکش برای دوست داشتن آدمها خوراکی بود. عزیز وقتی متوجه شد دامادش بیمار است از در وارد نشد و گفت: «سلام منو به باباتون برسونید و از طرف من بگید زیارت قبول». محسن هم خوراکیها را از عزیزش گرفت و رفت گوشه اتاق و مشغول شد.
ایرج وقتی دید محسن مشغول باز کردن پفیلاست گفت کی بود؟
– این و برام باز کن.
– میگم کی بود؟ موقع خوردن که میشه فکرت کلاً کار نمیکنه.
– بابا جون خودت میدونی وقتی سه بار زنگ میزنن عزیزه.
– چرا نیومد تو؟
– گفت زیارت قبول.
– همین؟
– آره. عزیز از سرماخوردن خیلی میترسه. الانه که بگی طبعش سرده. همه طبعشون سرده، خودت گرمی.
– آره دیگه. عزیز حق داره که فرار کنه نیاد تو. سردیش خیلی زیاده. تابستونا روزی دو تا بطری آب می خوره. شبا موقع خواب اینقدر خیس عرق میشه که لباسهاشو باید عوض کنه. آب براش خیلی ضرر داره. هر چی هم بهش می گم کمتر آب بخور قبول نمیکنه. میگه وقتی آب رو شروع میکنم به خوردن میگم خدایا این لیوان رو کسی از من نگیره تا آخرش بخورم.
این داستان ادامه دارد…