خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و ادب _ صادق وفایی: قسمت اول گفتوگو با امیر جانباز خلبان عباس رمضانی، چندی پیش منتشر شد که در آن خاطرات مربوط به ورود اینخلبان به نیروی هوایی، آموزش و سپس روزهای پیروزی انقلاب مرور شدند. ناآرامیهای مرزی پیش از شروع جنگ نیز از دیگر موضوعاتی بود که در قسمت اول گفتوگو مطرح شد و در قسمت دوم بیشتر مورد بررسی قرار گرفت.
موضوع محوری در دومینقسمت اینگفتوگو، پاکسازیها و تصفیههای ابتدای انقلاب و همچنین خدمتها و خیانتهای آنروزها در حق انقلاب است. دیگر موضوع مهمی که در اینقسمت گفتوگو دنبال شد، خاطره مأموریت امیرْ رمضانی در دومینروز جنگ برای بمباران پایگاه اربیل است. مأموریتی که پس از نشستن در کابین هواپیما با اضطراب شروع، اما با آرامش انجام شد و به ثمر نشست.
مطالب و خاطرات قسمت اول اینگفتوگو در پیوند زیر قابل دسترسی و مطالعه هستند:
* «روایت فردای انقلاب وابراز محبت شدیدمردم به خلبانان درحرم امامرضا»
در ادامه مشروح قسمت دوم مصاحبه با امیر جانباز خلبان، عباس رمضانی را میخوانیم؛
به هر حال کار به اینجا رسید که ما نیروهای مسلح نمیخواهیم. میخواهیم دروازهها را ببندیم و بکاریم و بخوریم. خب حالا اینهمه خلبان و هواپیما و ارتش و تانک را چه کار کنیم؟ این نگاه باعث شد برنامه تصفیه پیش بیاید. گروههایی هم بودند که به اسمشان کاری نداریم….
* نه اسمشان را بگوییم. مثلاً خلق مسلمان در تبریز کم ضربه نزد. ظاهراً یکبار وارد پایگاه تبریز شده و شهید فکوری را کتک زده بودند.
… البته این با ماجرای تصفیه فرق میکند…
* بحث ارتش بیطبقه توحیدی را هم مجاهدین خلق مطرح کردند که در پی انحلال ارتش بودند. خلق مسلمان هم که شهید فکوری را زده بودند و او مجبور بوده مسلح در پایگاه تردد کند و همیشه یک یوزی با خود داشته است.
فرمانده پایگاهها به خاطر شرایط همیشه یک کلت با خود داشتند. دقت داشته باشید که خود محافظ هم میتواند خیانت کند.
* بله. درباره تصفیهها و ناآرامیهای غرب کشور ایننقل وجود دارد که اگر جنگ کردستان و ناآرامیهای قبل از جنگ در غرب کشور به وجود نمیآمد، یک گردان دیگر هم در پایگاه تبریز تصفیه میشد.
جوی که حاکم شد، عوامل مختلفی داشت؛ یکی همین مسألهای است که شما میگوئید. وقتی مسائل غرب کشور شروع شد، خلبانها بودند که مأموریتها را انجام میدادند. یا شهید صیاد شیرازی بود که با بچههای سپاه شهرها را آزاد کردند. اینجوی که حاکم بود، عوامل مختلفی داشت. میدانید که ما افشانزدهها را (به آمریکا) پس دادیم. چهکسی پس داد؟
* دولت وقت!
نه. نمیدانیم. ممکن است من کاری را انجام بدهم ولی بهخاطر فشار شما باشد. گروههایی که میخواستند جمهوری اسلامی را ضعیف کنند اف شانزدهها را نمیخواستند. اف شانزده یعنی چه؟ یعنی یک هواپیمای نسل چهار. هواپیماهای الان ما، نسل سه هستند. قرار بود افشانزده و افهجده را که نسل جلوتر هستند بگیریم ولی نشد. قرار بود آواکس بگیریم. از نظر نظامی، قدرت منطقه بودیم و تو باید اینقدرت را با تغییر تجهیزات نگه داری.
وقتی افشانزدهها را پس دادند، در اصفهان هم گفتند افچهاردهها را نمیخواهیم. ای بابا! چرا؟ ما ماشین کشاورزی میخواهیم. چرا؟ چون شاه داشت کشاورزی ما را از بین میبرد! چنینصحبتهایی مطرح بود. خلبانها و گروهی در اصفهان رفتند زیر هواپیماها خوابیدند و گفتند اگر میخواهید اینهواپیماها را پس بدهید، باید از روی جنازه ما عبور کنید. اینها کسانی بودند که معتقد به جمهوری اسلامی بودند و هنوز هم هستند و مانع از رفتن افچهاردهها شدند وقتی افشانزدهها را پس دادند، در اصفهان هم گفتند افچهاردهها را نمیخواهیم. ای بابا! چرا؟ ما ماشین کشاورزی میخواهیم. چرا؟ چون شاه داشت کشاورزی ما را از بین میبرد! چنینصحبتهایی مطرح بود. خلبانها و گروهی در اصفهان رفتند زیر هواپیماها خوابیدند و گفتند اگر میخواهید اینهواپیماها را پس بدهید، باید از روی جنازه ما عبور کنید. اینها کسانی بودند که معتقد به جمهوری اسلامی بودند و هنوز هم هستند و مانع از رفتن افچهاردهها شدند. خیلیهایشان هنوز هم زندهاند. خیلیها هم شهید شدهاند. بههرصورت افچهاردهها ماندگار شدند و رفتند برای حمایت از اففورها و افپنجها در پروازهای کردستان.
* دقیقاً از همینجا میخواهم بپرسم. پروازهای کردستان شروع شد و شما هم در آنها شرکت داشتید. خاطرههای اینماموریتها را میخواهم بپرسم.
خاطرهای ندارم. شما هم از بین اینهمه بحث و سوال به اینمساله پرداختهاید. بسیار پروازهای بد و سختی بودند و زیاد هم به ما نمیخوردند. چون لیدر چهار بودیم.
* پس چون لیدر چهار بودید و اینماموریتها خیلی سخت بودند، به شما سپرده نمیشدند.
بله. باید به کسانی سپرده میشدند که هم تجربه بیشتری داشتند هم مهارتشان بالا بود. وقتی هواپیمای شهید محمدِ نوژه را زدند، متوجه شدند دشمن…
* سنبهاش پرزور است!
بله. این بود که تلاش شد در عین انجام مأموریتها، خلبانها و هواپیماها را به خطر نیاندازند. از بچههای اففور مثل امیر (فرجالله) براتپور درباره پروازهای شب در کردستان بپرسید تا ببینید اینها چه کار کردهاند.
* در پروازهای شب افچهارها بودند.
بله. چون اف پنج در شب گانری نکرده بود. به خاطر همین اففورها آمدند وسط که خیلی هم قوی عمل کردند. تا رسیدیم به شروع جنگ.
اینوسط یکسری پاکسازیها انجام شد. همه هم مشغول بودند و هرکسی کارش را انجام میداد. در سطح (روی زمین)، ارتش و سپاه و کلاه سبزها مشغول بودند و در آسمان هم نیروی هوایی. (پروازهای) کپ و اسکرامبل هم در پایگاهها انجام میشد. از آنطرف پاکسازیها انجام میشد.
وقتی وارد جنگ شدیم، ارتش با رده پنجم و ششم وارد شد. نه ارتشبدی، نه سپهبدی، نه سرلشکری، نه سرتیپی، نه سرهنگ قدیمی و نه آدم متخصصی. یا اعدام شده بودند، یا پاکسازی، یا فرار کرده یا بازنشست شده بودند. نفراتی که وارد جنگ شدند فشار بیشتری را متحمل شدند. به همین خاطر است که میگویند خلبانها در اول جنگ بیشترین شهدا را دادند. مثلاً سرگرد براتپور، هم باید مدیریت میکرد هم پرواز. این بود که فشار میآمد.
* در آنشرایط یکسری از خلبانهای نسل میانی هم آبدیده شدند. لیدر سهها و لیدر چهارها…
بله. ما لیدرچهارها شدیم لیدرسه ی جنگی. لیدر سه جنگی یعنی چه؟
* یعنی دیگر مانور و تمرینی نبوده و دارد در جنگ یاد میگیرد. ایننسل در آنفضا تربیت شد.
و بهقول شما آبدیده شد. بههرحال یکسری پاکسازی شدند. حتی از نیروهای انقلابی. منافقین، تودهای… میدانید که همه اینها یکمسیر را برای سرنگونی شاه طی میکردند. وقتی انقلاب پیروز شد، خط و مشی واقعیشان مشخص شد. قبل از انقلاب همه یکحرف را میزدند. و آدمهایی پاکسازی و بازنشسته شدند که توقعش را نداشتی!
* یکسری از پاکسازیشدهها هم با شروع جنگ برگشتند.
بله. البته ماجرایش فرق میکند.
* جناب رمضانی، درباره پاکسازیها یکجمعبندی کنیم. باید بگوییم بعضی از پاکسازیها درست بود، بعضی هم واهی. درست است؟
بله.
* یعنی یکعده را نباید بیرون میکردند چون مفید بودند. ولی یکعده باید واقعاً میرفتند، چون هم خودشان انگیزه کار با سیستم جدید را نداشتند یا اینکه ضد انقلاب بودند.
بله. مجموع اینهاست. به خلبانها که میرسیم، میبینیم تبریز ۳ گردان افپنج ۲۱ و ۲۲ و ۲۳ داشت. خب؛ آنهایی که میخواهند بروند که بروند، اعم از کسانی که با سیستم هماهنگ نیستند. یکسری افراد را هم که ریب میزنند، باید بروند. مثلاً نماز نمیخواند یا عمو و داییاش ضدانقلاباند. اگر مثبت به قضیه نگاه کنیم، به ارتش و مسائل نظامی نیاز نداریم. من یکنگاه منفی هم دارم. در ایننگاه، کسانی بودند که قصدشان خدمت بود، ولی نادانسته خیانت کردند و گفتند خلبانان شکاری را پاکسازی کنید! اینها چهکسانی را پاکسازی کردند؟ کلاه سبزهای ارتش را، تکاورهای نیروی دریایی را، خلبانهای شکاری.
* در خاطرات صمد بالازاده، عبدالحمید نجفی و خلبانهای دیگری که در تبریز بودهاند، اشارهای به اینافراد پاکسازیکننده هست. دو عنصر، یکی بایرامعلی و اسم آنیکی را فراموش کردهام…
سیدی.
* بله! بایرامعلی و سیدی. این دو نفر سهم زیادی در پاکسازیها داشتهاند و باعث اخراج و تصفیه انقلابیهای واقعی شدند. بعد هم مشخص شد خود بایرامعلی و سیدی…
خودشان آدمهای اشکالدار بودند و اخراج شدند. انقلاب یعنی زیر و رو، یعنی به هم ریختگی. تا جا بیافتد طول میکشد. بعضی آدمها واقعاً میخواستند خدمت کنند و امام را دوست داشتند. بعضیها هم دنبال منافع خودشان بودند…
* … و تصفیه حساب شخصی میکردند.
بله. ولی در کل درباره داستان پاکسازیها میشود با نگاه مثبت نگاه کرد و دید منفی. کسانی که ندانسته خیانت کردند همینها بودند که ما خلبان میخواهیم چهکار؟ میخواهیم با دیگران دوست باشیم.
* ظاهراً فکر نمیکردهاند جنگ میشود!
امیر سیروس لطفی فرمانده لشکر قزوین میگوید بنیصدر مرا صدا کرد و گفت تیمسار لشکرت را ۴۸ ساعت بعد در خوزستان مستقر کن! آقا خانوادهات را بخواهی مسافرت ببری اینقدر زود نمیشود! حالا که جنگ شده و پمپ بنزینها آشوباند و هزار بلای دیگر، ما چهطور میتوانیم یکلشکر را از قزوین به خوزستان ببریم؟ در مقابل اینحرف امیرْ لطفی، بنیصدر گفت چهقدر وقت میخواهی؟ که ایشان در پاسخ گفت سه ماه! خب این خامی است. این را هم بگویم که اگر صدام ششماه یا یکسال دیرتر به ایران حمله میکرد، به همه اهدافش میرسید.
* یعنی باز هم پاکسازی و تصفیه رخ میداد و از درون متلاشی میشد.
بله. صدام با ۱۲ لشکر پیاده مکانیزه، ۱۲۰۰ کیلومتر مربع از خاک ما را گرفت. قرارداد الجزایر را هم پاره کرد. وقتی حسن البکر رئیس جمهور بود، صدام معاون ارشدش بود و در قرارداد الجزایر شرکت کرد و از شاه شکست خورد. اینمساله برایش سرشکستگی داشت و کینه به دل گرفت. بهخاطر همین وقتی در ابتدای جنگ شرایط را فراهم دید، قرارداد را پاره کرد و گفت «ما سهروزه خوزستان را میگیریم، یکهفتهای هم تهران را میگیریم.» اینحرف یعنی چه؟ یعنی خوزستان را میگیریم و با دست پر به تهران میآییم که مذاکره کنیم؛ نه این که تا تهران میآییم و تهران را از خاک ایران جدا میکنیم. فکر میکنید صدامها و ژنرالهایش روی نقشه اشتباه حساب کرده بودند؟ نه. درباره نیروی هوایی اشتباه کرده بودند. تیمسار آراسته که صحبت میکند، میگوید ارتش مظلوم. اینحرف یعنی چه؟ یعنی زمانی که سپاه تازه متولدشده و نیروی بازدارندهای در کار نیست. یعنی چهکسی میخواهد جلوی این ۱۲ لشکر عراق را بگیرد؟
صدام نیامده بود پشت دروازههای خوزستان بماند. اما چه شد که ۳۴ روز پشت خرمشهر معطل شد؟ چون ۲ هزار نفر در خرمشهر میجنگیدند. ۱۶۰۰ نفرشان تکاوران دریایی بودند که حماسه آفریدند و باقی، بچههای کمیته و سپاه و مردم بودند. آیا ۲ هزار نفر میتواند جلوی ۱۲ لشکر را بگیرد؟ قهرمانهای هوانیروز و نیروی هوایی بودند که جلوی لشکرهای صدام را گرفتند. سردار اسدی میگوید ۳۵ روز طول کشید اولین یگان زمینی خودش را به مرز و جبهه رساند. امیر سیروس لطفی فرمانده لشکر قزوین میگوید بنیصدر مرا صدا کرد و گفت تیمسار لشکرت را ۴۸ ساعت بعد در خوزستان مستقر کن! آقا خانوادهات را بخواهی مسافرت ببری اینقدر زود نمیشود! حالا که جنگ شده و پمپ بنزینها آشوباند و هزار بلای دیگر، ما چهطور میتوانیم یکلشکر را از قزوین به خوزستان ببریم؟ در مقابل اینحرف امیرْ لطفی، بنیصدر گفت چهقدر وقت میخواهی؟ که ایشان در پاسخ گفت سه ماه! اینصحبت مرحوم لطفی است که مرد بسیار شجاع و مدبری بود. بالاخره لشکر قزوین رفت و مستقر شد. ولی ۳۵ روز طول کشید.
من در سقوط خرمشهر، جنگ تانکها و آزادی خرمشهر، در دزفول بودم. در عملیاتها هم بودم. خلبانها همهجا بودند. نیروی هوایی برای فتح المبین زحمتها کشید!
در هر صورت اگر جنگ دیرتر شروع میشد، خیلی ضعیفتر میشدیم. فقط داستان تیپ ۲ لشکر ۹۲ زرهی اهواز را بخوانید. چه بلایی سر اینتیپ…
* تقریباً از هم پاشیده بوده. فرماندههایش نبودند و یک سرگرد را فرمانده کرده بودند…
یک سرگرد مخابرات فرمانده یگان تانک شده بود. ولی نه! منظورم قبل از شروع جنگ است. استاندار میرود سران اینتیپ را اعدام میکند. وقتی میشنوی به هم میریزی! بعد از ایناتفاقات بود که صدام حمله کرد. او از نیروی هوایی ایران میترسید. ولی قبل از حملهاش به ایران، کودتای نقاب رخ داده بود که به گفته آقای (سید محمود علیزاده) طباطبایی، طراحی شوروی بود و خودش هم آن را لو داد. ببینید، وقتی امام (ره) در نوفللوشاتو بود، هر حرفی میزد، همه گوش میدادند و گوش به فرمان بودند. چهطور ممکن بود وقتی خودش در ایران حضور دارد، کودتایی علیهاش رخ دهد؟ وقتی کودتا رخ داد، خیال صدام راحت شد.
* خب به روز اول جنگ برسیم. تا جاییکه میدانم شما روز اول مهر ۱۳۵۹ در عملیات معروف ۱۴۰ فروندی بودهاید.
ما روز ۳۱ شهریور پای هواپیما بودیم که مأموریت انجام بدهیم ولی دیگر غروب شد. با اولینپاسخی که ایران داد (عملیاتهای انتقامی روز ۳۱ شهریور) دوزاری صدام کمی افتاد. روز اول مهر هم قهرمانان فنی ما ظرف کوتاهترین مدت هواپیماها را بارگذاری کردند. ۱۴۰ فروند در سانراید رفتند و هدف را زدند. من آنروز پرواز کپ و اسکرامبل داشتم.
* در همینپروازها درگیری پیش نیامد؟
نه. کف زمین میآمدند و بمباران و فرار میکردند.
* پرواز لو پسشان خوب بود؟
بله. خوب بودند که به ما میرسیدند و بمباران میکردند. آنهاییشان هم که خوب نبودند، میخوردند زمین.
* میگویند عراقیها در اول جنگ، خوب آموزش ندیده بودند و لو پس خلبانهای ما بهتر بود.
آنها خیلی به رادار وابسته بودند. حتی زمان پیکلکردن بمبها را هم رادار زمینیشان میگفت. دستههای شاید ۳۶ فروندی و ۲۴ فروندی بودند که برای بمباران میآمدند. اینطرف هم ما با ۲ فروند کپ میپریدیم. در اینپروازها میدیدم ۲۴ فروند دارند میآیند.
کمان ۹۹ یا همان عملیات ۱۴۰ فروندی طرحی بود که نیروهوایی آن را از قبل داشت. نیروی هوایی دکترین داشت و یکی از طرحهایش، طرح البرز بود. با شروع جنگ، اینطرح که بعد از انقلاب آپ دیت شده بود، به پایگاهها ابلاغ شد. در همانبدو امر، ما از تبریز سهنفر را از دست دادیم.
* روز اول.
شهید (سید محمد) حجتی، شهید جهانشاهلو و سروان (غلامحسین) افشین آذر. حجتی و جهانشاهلو لیدر چهار بودند و کمی از ما جدیدتر بودند. ولی افشین آذر لیدر سه و معلم بود.
* که استخوانهای شهید مراد جهانشاهلو سال ۱۳۸۱ به کشور برگشت.
بزن و بکوب روز اول مهر، تا غروب آفتاب ادامه داشت. آن روز ۳۵۰ سورتی پرواز انجام شد؛ کپ، اسکرامبل، ترابری، بمبافکنی و رهگیری. عدهای میگویند من در روز اول بودهام ولی خودم میگویم نبودهام.
شد دوم مهر و همین آش و همین کاسه. در آنروز بنا بود ۱۲ فروند در قالب سهتا چهارفروندی برویم اربیل را بزنیم. من جزو فلایت دوم بودم که رفتیم و کار را انجام دادیم.
* پیش از پرداختن به مأموریت اربیل در روز دوم جنگ، یکمرور کلی روی کارنامه شما در جنگ داشته باشیم؛ ۳۵ سورتی پرواز برونمرزی در خاک عراق، ۹ پرواز پشتیبانی نزدیک و ۲۳۷ گشت و پوشش و اسکرامبل.
من میگویم بیشتر داشتیم، ولی چه فرقی میکند. [میخندد] خلبانهایی داشتیم که از اول پای کار بودند و هر مأموریتی را به آنها سپردند، انجام دادند. هیچاتفاقی هم برایشان نیافتاد. ولی کسی بوده که در اولینراید شهید شده. یا در چندمین راید اجکت کرده و جانباز شده. خدابیامرز حسین یزدانشناس، اجکت کرد و گردنش شکست. بههمیندلیل دیگر نمیتوانست پرواز کند. به هرصورت دولت نتوانست آنطور که باید و شاید درباره خلبانها…
* … حق را ادا کند.
بله. قهرمانهایی مثل محمود اسکندری، علیرضا یاسینی، منصور ستاری، عباس دوران و … هرکس برای خودش قهرمانانی دارد. چه بسیجی، چه سرباز، چه سردار، همه عزیز خانواده بودند. همه هم ارج و قرب و احترام دارند.
* میرسیم به روز دوم مهر که رفتید برای زدن اربیل.
اولجنگ در دستههای چهارفروندی برای بمباران میرفتیم. اما دیدند اینگونه دسته پروازی آسیبپذیر است و پدافند، هوشیار میشود و شماره چهار حتماً میخورد. به همیندلیل دستهها را سه فروندی در نظر گرفتند و سرآخر هم شد دو فروندی. لیدر ما در آنروز سرگرد بهروز سلیمانی بود. شماره ۲ من بودم و شماره ۳ هم ایرج فاضلی. شماره چهار دسته هم محمد سیفی بود. گرگ و میش اول صبح بود. هواپیماها را چک کردیم و سوار شدیم. INS را روشن کردم و مختصات هدف را به آن دادم. وقتی دستگاه، مختصات را گرفت و بهخوبی جواب داد، التهاب و غلیان بدنم از برگشت یا برنگشتن از مأموریت، از بین رفت. مختصات را به کامپیوتر دستگاه دادم و سمت و فاصله هدف را مشخص کرد. این بود که آرام شدم. آنروزها فکر میکردیم جنگ یک هفته طول میکشد. بنابراین سعی داشتیم خوب کار کنیم که زودتر تمام شود. بعد از دادن مختصات، سریع کارهای دیگر را کردم که از بقیه عقب نمانم. بچههای زمینی ما را آماده و بعد ماچ میکردند. آقایی که آمد مرا به صندلی بست و … [متأثر میشود.] هیچ یادم نمیرود. اشک توی چشمهایش بود. چون برگشتمان پنجاهپنجاه بود. من در آنلحظات، فقط به اربیل و زدن هدف فکر میکردم.
روی هدف دیدم ای داد بیداد! باندی که قرار بود بزنم، سمت راست من است. مجبور شدم با ۴ بمب و یک باک مرکزی در حال اوجگیری، یکرول بزنم. با اینکار روی باند رسیدم و بمبها را زدم. بعد شروع کردم به فرار. سمت فرار را به سمت ایران گرفتم. بعداً آقای سیفی از من پرسید آنجا چهطور جرأت کردی با چهاربمب رول بزنی؟ اگر آوت آف کنترل میشدی چه؟ گفتم اصلاً به اینمساله فکر نمیکردم! او پشت من بود و صحنه را دیده بود ما چهارتای دوم بودیم. اولینفروند دسته دوم بودم که آمد سر باند. دیدم کسی نیست. با خودم گفتم بقیه کجا هستند؟ شاید رفته باشند؟ مگر میشود؟ چون باید سکوت رادیویی را حفظ میکردیم چیزی در رادیو نگفتم. ناگهان دیدم هواپیما با بمبهای زیرشان آمدند. خیلی عظمت داشتند و بالهایشان تکان میخورد. اینها، چهارتای اولی بودند که آمدند سر باند. وقتی تیک آف کردند، انگار روح و بدن من را با خودشان بردند. وقتی رفتند چند دقیقه منتظر همراهان خودم بودند. نگران شدم که نیامدند چون نوبت به فلایت سوم میرسید. چندبار در رادیو گفتم برج برج! پاسخ داد و گفتم من منتظرم. چه کنم! گفت منتظر باش! ناگهان شماره سه گفت عقاب، شماره ۲ منتظر باش الان میآییم. خیالم راحت شد. دو هواپیمای سه و چهار آمدند در باند. آقای فاضلی با برج تماس گرفت و گفت عقاب ۳ هستم. از شماره یک ما چه خبر؟ گفت شماره یک ابورت کرده و رفته یک هواپیمای دیگر بردارد. فاضلی گفت بنزین ما در حال کم شدن است. لطفاً تکلیف ما را معلوم کنید! توی دلم گفتم شاید الان بگوید به خاطر نیامدن لیدر نروید! به فاضلی گفتم جناب سرگرد چه کار کنیم؟ گفت نگران نباش! هرکاری من کردم بکن! توی بال من باش! برج گفت عقاب برج! عملیات میگوید شما بروید! به اینترتیب شماره ۳ شد لیدر و مسئول گروه ما. او شد شماره یک، من شدم شماره ۲ و سیفی هم شد شماره ۳. تیک آف کردیم و رفتیم.
به فاضلی چسبیده بودیم که گمش نکنیم. هوا هم هنوز تاریک بود. کف زمین مرز را رد کردیم. رسیدیم به جاییکه باید از هم فاصله میگرفتیم. باید موقع زدن بمبها، پاپ میکردیم و میرفتیم بالا. فاضلی گفت فاصله بگیرید! چشمم به او بود که کجا میکشد بالا. سیستم ناوبری، هدف را نشان میداد ولی ما چون کف زمین بودیم با چشم هدف را نمیدیدیم.
فاضلی به هدف رسید و ناگهان پاپ کرد رفت خال آسمان. من هم از او پیروی کردم. روی هدف دیدم ای داد بیداد! باندی که قرار بود بزنم، سمت راست من است. مجبور شدم با ۴ بمب و یک باک مرکزی در حال اوجگیری، یکرول بزنم. با اینکار روی باند رسیدم و بمبها را زدم. بعد شروع کردم به فرار. سمت فرار را به سمت ایران گرفتم. بعداً آقای سیفی از من پرسید آنجا چهطور جرأت کردی با چهاربمب رول بزنی؟ اگر آوت آف کنترل میشدی چه؟ گفتم اصلاً به اینمساله فکر نمیکردم! او پشت من بود و صحنه را دیده بود.
در حال برگشت بودیم که فلایت پشت سری ما رسید. ما کمی دیر پریدیم ولی آنها سروقت تیکآف کرده بودند. لیدر آن پرواز، شهید (کاظم) ظریف خادم بود؛ از خلبانهای آکروجت و باسوادهای نیروی هوایی. اوایل جنگ هم شهید شد. او یکرول زد و بمبهایش را رها کرد. بمبها را که آف که کرد، در رادیو گفت بچهها من زدم و یکحرف بیادبی هم زد که من فلانشان کردم. گفت برمیگردم برای استرف (رگبار).
* کاری که از نظر منطقی خطرناک است!
بله. قرار نبود فشنگ بزنیم. بریف ما هم این بود که وقتی لیدر زد و شما هم زدید، از منطقه نبرد دور شوید! همه روی یک فرکانس بودیم. او داشت به بچههای دسته خودش میگفت. من یکلحظه با خودم فکر کردم من هم برگردم و استرف کنم. ۵۰۰ فشنگ را کجا ببرم؟ بهتر است از لیدرم اجازه بگیرم. گفتم عقاب، شماره یک، شماره دو. فاضلی گفت «عباس چی میگویی؟» گفتم فلانی میگوید برگردیم استرف کنیم. برگردم؟ گفت «خفهشو ببینم! میروی میخوری به آنها داغون میشوی! بیا ادامه بده!»
گفت اجازه بدهید من اجازه بگیرم! گفتم «من اجازهمجازه نمیدانم! دارم میآیم.» التهاب شدیدی داشتم. بنزینی که کم میشد، انگار خون خلبان بود که کم میشد. معذرت میخواهم مثل وقتی که دستشویی داری و مغزت کار نمیکند! فقط میخواستم هواپیما را روی زمین بنشانم و اجکت نکنم که از بین نرود حالا موقع برگشت از غرب به شرق (عراق به ایران) آفتاب درآمده. مگر میگذارد ما زمین را ببینیم؟ بالا هم اگر برویم، پدافند و هواپیماهایشان ما را میگیرند! شروع کردیم در ارتفاع پایین زیگزاگ زدن. جرأت بالاآمدن نداشتیم. بالا که بیایی، بنزین کمتر مصرف میشود ولی در آنوضعیت نمیشد رفت بالا. دیدم بنزین هم کم است. مسئول آنروز برج، آقایی به نام چاییچیزاده بود. صدای مخصوص و آرامبخشی داشت. گفتم «برج، عقاب شماره دو هستم. داریم برمیگردیم. اجازه نشستن میخواهیم.» گفت «اینجا را بمباران کردهاند تشریف ببرید ارومیه!» من را میگویی! هول کردم! ارومیه را بلد نبودم و نمیتوانستم آنجا بنشینیم! به لیدر گفتم: عقاب یک، عقاب دو! بگو! گفتم کجایی؟ فاضلی گفت دارم میروم ارومیه. گفتم من چه کار کنم؟ گفت خب تو هم بیا ارومیه! گفتم من بنزین ندارم! گفت خب هرکاری دوست داری بکن! برو تبریز بنشین! دوباره با برج تماس گرفتم. گفتم من عقاب شماره دو هستم. میآیم تبریز مینشینم. گفت بمباران شده و باند پر از ترکش و بسته شده است. گفتم من کاری به اینکارها ندارم! میآیم در تاکسیوی مینشینم. گفت اجازه بدهید من اجازه بگیرم! گفتم «من اجازهمجازه نمیدانم! دارم میآیم.» التهاب شدیدی داشتم. بنزینی که کم میشد، انگار خون خلبان بود که کم میشد. معذرت میخواهم مثل وقتی که دستشویی داری و مغزت کار نمیکند! فقط میخواستم هواپیما را روی زمین بنشانم و اجکت نکنم که از بین نرود. صدای برج آمد که اجازه صادر شد در تاکسیوی باند ۱۴ بنشینید. آمدم و هواپیما را نشاندم. من، اولینهواپیمایی بودم که آنروز بعد از بمباران پایگاه تبریز در تاکسیوی نشست. به اینترتیب بقیه هواپیماهایی هم که از مأموریت برمیگشتند آمدند همانجا. چون به غیر از ۱۲ فروند اربیل، برای کوکوک و موصل هم مأموریت داشتیم.
اگر هواپیما به اورمیه میرفت خیلی دردسر داشت. باید سوخت میزد و دوباره بارگذاری میشد. خلاصه تا بخواهند باند را تمیز کنند، ما آمدیم نشستیم. خوب هم نشستم. ته باند گفتند از روی باند، تاکسی کن برگرد! چه باندی؟ باندی که پر از ترکش است. آنجا یکلاستیکم پنجر شد ولی در آنلحظه متوجه نشدم. این را بعداً به من گفتند. وقتی به آشیانه رسیدم شهید (علی) اقبالی خدا آنجا ایستاده بود و نگاهم میکرد. خدا رحمتش کند!
مأموریت به خوبی و خوشی تمام شد، ولی در همانروز دوم باز هم تعدادی از بچهها را از دست دادیم.
ادامه دارد…