قدمهایت را آهسته برمیداری، اما دلت جا مانده؛ در کربلا، کنار ضریح حسین و عباس، اشکت معنای عشق را فهمید و در نجف، کنار علی، طعم امنیت را چشیدی. به گزارش پیام خبر از اراک، زیارت حضرت عباس، گمشدهای هستی در این دنیا… نام حسین را میشنوی و صدا میزنی، قلبت بیاختیار میلرزد و اشکی […]
قدمهایت را آهسته برمیداری، اما دلت جا مانده؛ در کربلا، کنار ضریح حسین و عباس، اشکت معنای عشق را فهمید و در نجف، کنار علی، طعم امنیت را چشیدی.
به گزارش پیام خبر از اراک، زیارت حضرت عباس، گمشدهای هستی در این دنیا… نام حسین را میشنوی و صدا میزنی، قلبت بیاختیار میلرزد و اشکی بیاجازه از گوشه چشم سرازیر میشود. گویی همه فاصلهها رنگ میبازد و تو خود را در آغوش پرچم سرخ کربلا مییابی. قدمهایت لرزان اما مصمم است، نگاهت به سوی گنبد طلاییست که از دور میدرخشد.
هر نفسی که فرو میبری بوی خاک مقدس بینالحرمین را دارد، و هر تپش قلبت، فریادیست که میگوید: «عباس جان! آمدهام تا گمشده دلم را پیدا کنم، آمدهام تا دست خالیام را به دستان پر کرمت بسپارم…» به ضریح که نزدیک میشوی، دلت دیگر طاقت ندارد، لبهایت بیاختیار باز میشود، صدایت میلرزد: «السلام علیک یا اباالفضل العباس».
تمام دلتنگیهایت از میان میرود، گویی سالهاست منتظر شنیدن همین پاسخ از عمود خیمه حسین بودهای. دستت را بر شبکههای ضریح میگذاری، انگار تمام دنیا در همان نقطه خلاصه شده است. اشکت روی گونههایت میچکد و با زمزمهای آرام میگویی: «آقا جان، من گمشده این روزگار بودم، آمدهام تا مرا پیدا کنی، تا دستان خستهام را در دستان باوفایت بگیری، آمدهام تا به من یاد بدهی چهطور مرد بمانم در روزگار بیمردی…»
سرت را به ضریح تکیه میدهی و میدانی که اینجا، نه فقط محل زیارت، که خانه امن دلهای شکسته است. اما وقت وداع رسیده… از بینالحرمین میگذری، نگاهی آخر به گنبد طلایی حسین(ع) میاندازی، صدای «یا حسین» زائران را در دل ذخیره میکنی، و دل را از کنار فرزندی مهربان به سوی پدری آسمانی میبری.
راهی نجف میشوی… جاده، پر از خاطرههای تازه است، هر نسیمی که میوزد، انگار پیام حسین را به پدرش میبرد. چشمانت از دور برق گنبد امیرالمؤمنین(ع) را میبیند، همان که از کودکی شنیده بودی پناه بیپناهان است.
به حرم که میرسی، حس میکنی از دامان فرزندی وفادار، به آغوش پدری مهربان رسیدهای. قدمهایت آرام و مطمئن پیش میروند، عطر عجیبی در هواست، و با هر «السلام علیک یا امیرالمؤمنین» قلبت سبکتر میشود.
ضریح را رها نمیکنی، انگار هر رشتهای از وجودت با آن پیوند خورده است. اشکت بر چوبهای خوشبو و سرد ضریح میچکد و دلَت آرام زمزمه میکند: «یا علی، من در کربلا آرام شدم، اما در اینجا، آرامش و امنیتی یافتم که شبیه آغوش مادر است.» احساس میکنی تمام سختیهای زندگی، همه راههای پرغبار و سنگین، فقط برای همین چند لحظه بودهاند. لحظهای که دلت آرام گرفته و چشمهایت روشنی یافتهاند.
در گوشه حرم میایستی، زائران از کنارت عبور میکنند، برخی با اشک، برخی با دعا، اما تو در سکوت، نگاهت را به گنبد طلایی دوختهای و به خودت میگویی: «خوشا به حال این گنبد که هر روز، سلام حسین را از کربلا میگیرد»
وقت رفتن که میشود، پاهایت سست است، انگار دلت را باید اینجا جا بگذاری. در آخرین نگاه، آهسته زیر لب میگویی: «آقا جان… مرا از دعایت محروم نکن، که اگر دستت را از سرم برداری، راه را گم میکنم در این دنیای تاریک…»
از حرم که بیرون میآیی، آسمان نجف آرام است و نسیمش بوی آرامش میدهد. پشت سرت، گنبد طلایی امیرالمؤمنین در نور غروب میدرخشد، انگار خورشید، آخرین سلام روز را به پدر کربلا میدهد.
قدمهایت را آهسته برمیداری، اما دلت جا مانده؛ در کربلا، کنار ضریح حسین و عباس، اشکت معنای عشق را فهمید و در نجف، کنار علی، طعم امنیت را چشیدی.
حالا میدانی این راه، فقط سفری از شهری به شهر دیگر نبود، بلکه مسیری بود از دلتنگی تا آرامش، از گم شدن تا پیدا شدن و تو، در سکوت دل، عهد میبندی تا آخرین نفس، نام حسین را با جان صدا بزنی و دل را همیشه در پناه دستهای مهربان علی بگذاری…